- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
آن مقدّمِ تایبان، آن معظّمِ نایبان، آن آفتابِ کَرَم و احسان، آن دریای وَرَع و عرفان، آن از دو کَون کرده اعراض، {پیر وقت} فُضیل بن عیاض -رحمه الله علیه- از کبارِ مشایخ بود، و عیّارِ طریقت و ستوده ی اقران، و مرجعِ قوم. و در ریاضات و کرامات شانی رفیع داشت و در ورَع و معرفت بی همتا بود. ,
و اوّلِ حال او چنان بود که: در میان بیابان مرو و باورد، خیمه زده بود، و پلاسی پوشیده، و کلاهی پشمین بر سر، و تسبیح درگردن افکنده. و یاران بسیار داشت، همه دزدان و راهزن. هر مال که پیش ِ او بردندی، او قسمت کردی. که مِهترِ ایشان بود. آنچه خواستی، نصیبِ خود برداشتی. و هرگز از جماعت دست نداشتی. و هر خدمتگاری که خدمتِ جماعت نکردی، او را دور کردی. ,
تا روزی کاروانی عظیم می آمد. و آوازِ دزد شنیدند. خواجه یی در میان کاروان، نقدی که داشت برگرفت و گفت: در جایی پنهان کنم {تا} اگر کاروان بزنند، باری این نقد بماند. ,
در بیابان فرو رفت. خیمه ئی دید، در وی پلاس پوشی نشسته. زر به وی سپرد. گفت: «در خیمه رو و در گوشه یی بِنه». ,
بنهاد و بازگشت. چون باز کاروان رسید، دزدان راه زده بودند و جمله مالها برده. آن مرد، رختی که باقی بود با هم آورد؛ پس قصد ِ آن خیمه کرد. چون آن جا رسید، دزدان را دید که مال قسمت می کردند. گفت: «آه! من مال به دزدان سپرده بودم». خواست که باز گردد، ,
فضیل او را بدید. آواز داد که «بیا». آنجا رفت. گفت: «چه کار داری؟». گفت: «جهت امانت آمده ام». ,
گفت: «همان جا که نهاده ای، بردار». ,
برفت و برداشت. یاران، فضیل را گفتند: «ما در این کاروان هیچ نقد نیافتیم و تو چندین نقد باز می دهی؟» ,
فضیل گفت: «او به من گمان نیکو برد و من نیز به خدای -تعالی- گمان نیکو می برم. من گمان ِ او راست کردم تا باشد که خدای -تعالی- گمان من نیز راست کند». ,
نقل است که در ابتدا به زنی عاشق شده بود. هرچه از راهزنی به دست آوردی، به وی فرستادی. و گاه گاه پیشِ او رفتی و در هوس او گریستی. تا شبی کاروانی می گذشت. در میان کاروان یکی این آیت می خواند: ,
الم یَأن لِلّذین آمنوا، اَن تَخشَعَ قُلُوبهُم لِذکر اللهِ؟ -آیا وقت نیامد که این دل، خفتة شما بیدار گردد؟- ,
چون تیری بود که بر دل ِ فضیل آمد. گفت: «آمد! آمد! و نیز از وقت گذشت». ,
سرآسیمه و خجل و بی قرار، روی به خرابه یی نهاد. جمعی کاروانیان فرود آمده بودند. خواستند که بروند. ,
بعضی گفتند: چون رویم؟ که فضیل بر راه است. ,
فضیل گفت: «بشارت شما را که او دیگر توبه کرد. و از شما می گذیزد چنان که شما از وی می گریزید». ,
پس میرفت و میگریست و خصم خشنود میکرد. تا درباورد جهودی بود که به هیچ نوع خشنود نمی شد. پس جهود با یاران خود گفت: «وقت است که بر محمّدیان استخفاف کنیم». ,
پس گفت: «اگر خواهی که تو را بحلّ کنم، آن تل ریگ که فلان جای است، بردار و هامون گردان». ,
و آن تل به غایت بزرگ بود. فضیل شب و روز آن را می کشید. تا سحرگاهی بادی درآمد و آن تل ریگ را ناچیز کرد. جهود چون چنان دید، گفت: «سوگند خورده ام که تا مال ندهی، تو را بحلّ نکنم. اکنو، زیر ِ بالین ِ من زر است، بردار و به من ده تا تو را بحلّ کنم». ,
فضیل دست در زیر ِ بالین ِ او کرد و زر بیرون آورد و به جهود داد. جهوت گفت: «اوّل اسلام عرضه کن». ,
فضیل گفت: «این چه حال است؟». گفت: «در تورات خوانده بودم که هرکه توبه ی او درست بوَد، خاک در دست ِ او زر شود. من امتحان کردم. و زیر بالین من خاک بود. چون به دست ِ تو زر شد، دانستم که توبه ی تو صدق است، و دین ِ تو حق». پس جهود ایمان آورد. ,
نقل است که فضیل یکی را گفت: «از بهر ِ خدا مرا بند کن و پیش ِ سلطان بر -که بر من حدّ بسیار است- تا بر من حدّ راند». ,
چنان کرد و پیش ِ سلطان برد. سلطان چون بر سیمای او نظر کرد، او را به اعزاز به خانه فرستاد. چون به در ِ خانه رسید، بنالید. عیال ِ فضیل گفت: «مگر زخم خورده است که می نالد». ,
فضیل گفت: «بلی! زخمی عظیم خورده است.» ,
گفت: «بر کجا؟». ,
گفت: «بر جان و جگر». ,
پس زن را گفت: «من عزم ِ خانه ی خدا دارم، اگر خواهی پای تو بگشایم» ,
زن گفت: «معاذالله! من هرگز از تو جدا نشوم. و هر کجا باشی، تو را خدمت کنم». ,
پس به مکه رفتند با هم. و حق -تعالی- راه به ایشان آسان کرد. و آنجا مجاور شدند و بعضی اولیاء را دریافتند. و با امام ابوحنیفه -رحمه الله علیه- صحبت داشت و از وی علم گرفت. ,
روایات عالی داشت و ریاضات نیکو. و در مکه سخن بر وی گشاده شد. و مکّیان پیش ِ او می رفتند و فضیل ایشان را وعظ گفتی. تا حال او چنان شد که: خویشان ِ او از باورد به دیدن ِ او آمدند، به مکّه. و ایشان را راه نداد. و ایشان باز نمی گشتند. ,
فضیل بر بام ِ کعبه آمد و گفت: «زهی مردمان ِ غافل! خدای -عزَّ و جلّ- شما را عقل دهاد و به کاری مشغول کناد». ,
همه از پای در افتادند {و گریان شدند} و عاقبت روی به خراسان نهادند و او از بام کعبه فرو نیامد. ,
نقل است که هارون الرشید، فضل برمکی را گفت: «مرا پیش ِ مردی بَر که دلم از این طمطراق گرفته است، تا بیاسایم». ,
فضل برمکی او را به در ِ خانه ی سفیان عُیَینه بُرد و آواز داد. سفیان گفت: «کیست؟». ,
گفت: «امیرالمومنین». ,
گفت: «چرا مرا خبر نکردید تا من به خدمت آمدمی؟». ,
هارون چون این بشنید، گفت: »این آن مرد نیست که من می طلبم». ,
سفیان عیینه گفت: «ای امیر المومنین! چنین مرد که تو می طلبی، فضیل عیاض است». ,
به در ِ خانه ی فضیل عیاض رفتند. و او این آیت می خواند: اَم حَسِبَ الّذینَ اَجتَرَحُوا السیّئات، اَن نَجعَلَهم کَالّذین آمنوا و {عملوا الصّالحات}؟ ,
هارون گفت: «اگر پند میطلبیم، این قدَر کفایت است» -و معنی آیت آن است که: پنداشتند کسانی که بدکرداری کردند، که ما ایشان را برابر کنیم با کسانی که نیکوکاری کردند، {و ایمان آوردند}؟- ,
پس دربزدند. فضیل گفت: «کیست؟». ,
گفتند: «امیر المومنین». ,
گفت: «امیرالمومنین پیش ِ من چه کار دارد؟ و مرا با او چه کار؟ که مرا مشغول می دارد». ,
فضل برمکی گفت: «طاعت ِ اولوالامر واجب است. اکنون به دستوری درآییم یا به حکم؟». ,
گفت: «دستوری نیست. اگر به اگر به حکم می آیید، شما دانید». ,
هارون در آمد. فضیل چراغ بنشاند تا روی هارون را نباید دید. هارون دست برد. ناگاه بر دست فضیل آمد. فضیل گفت: «چه نرم دستی است، اگر از آتش ِ دوزخ خلاص یابد». ,
این بگفت و در نماز ایستاد. هارون در گریه آمد. گفت: «آخر سخنی بگو». ,
فضیل چون سلام بازداد گفت: پدرت عمّ مصطفی -علیه الصلوه و السلام- از وی درخواست کرد که: «مرا بر قومی امیر گردان». ,
گفت: «یا عمّ! یک نفَس تو را بر تو امیر کردم» ,
-یعنی {یک} نفس ِ تو در طاعت ِ خدای -عز و جل- بهتر از آن که هزار سال خلق تو را -لَاَنَّ الامارةَ یومَ القیامةِ ندامةٌ- هارون گفت: «زیاده کن». ,
گفت: چون عمربن عبدالعزیز {را} -رحمه الله علیه- به خلافت بنشاندند، سالم بن عبدالله و رجاء بن حیوة و محمد بن کعب را بخواند. و گفت: «من مبتلا شدم در این کار. تدبیر ِ من چیست؟». ,
یکی گفت: «اگر خواهی که فردا تو را از عذاب نجات بوَد، پیران ِ مسلمانان را پدر ِ خود دان، و جوانان را برادر دان و کودکان {را} چون فرزند، و زنان {را} چون مادر و خواهر. ,
هارون گفت: «زیادت کن». ,
گفت: «دیار ِ اسلام چون خانه ی تو ست و اهل ِ آن خانه، عیال ِ تو. و معاملت با ایشان چنان کن که با پدر و برادر و فرزند. زُر اَباک، و َاحسِن اَخاکَ، وَاکرِم عَلی وُلدِک» -یعنی: زیارت کن پدر را و نیکویی کن با برادران و کرم کن با فرزندان- ,
پس گفت: «میترسم از رویِ خوبت که به آتش دوزخ مبتلا شود و زشت گردد. ,
55 کَم مِن وجهٍ صَبیحٍ فی النّارِ یصیح و کَم مِن امیرٍ هُناکَ اسیرُ
گفت: «زیادت کن». گفت: «بترس از خدای، و جواب ِ خدای -عزّ و جلّ- را هشیار باش، که روز قیامت، حق -تعالی- از یک یک ِ مسلمانان باز پرسد و انصاف ِ هر یک بطلبد. اگر شبی پیرزنی در خانه، بی نوا خفته باشد، فردا دامن ِ تو بگیرد و بر تو خصمی کند. ,
هارون از گریه بیهوش گشت. فضل برمکی گفت: «یا فضیل! بَس که امیرالمومنین را هلاک کردی». فضیل گفت: «ای هامان خاموش! که تو و قوم ِ تو او را هلاک کردی نه من». ,
هارون را بدین، گریه زیادت شد. آنگه با فضل برمکی گفت که: «تو را هامان از آن گفت، که مرا فرعون می داند». ,
پس هارون گفت: «تو را وام است؟». گفت: «آری هست: وام ِ خداوند است بر من. و آن طاعت است. که اگر مرا بدآن بگیرد، وای بر من!». ,
هارون گفت: «من وام ِ خلق می گویم». ,
گفت: «الحمدالله، که مرا از وی نعمت بسیار است و هیچ گله ئی ندارم تا با خلق بگویم». ,
پس هارون مُهری به هزار دینار پیش ِ او بنهاد که «این حَلال است و از میراث ِ مادر است». ,
فضیل گفت: «این پندهای من تو را هیچ سود نداشت. و هم اینجا ظلم آغاز کردی و بیدادگری پیش گرفتی. ,
من تو را به نجات می خوانم و تو مرا به گرانباری. من می گویم: آنچه داری به خداوندان باز ده، تو به دیگری -که نمی باید داد- می دهی. سخن ِ مرا فایده ئی نیست». ,
این بگفت و از پیش ِ هارون برخاست و در بر هم زد. هارون بیرون آمد و گفت: «آه! او خود چه مردی است؟ مرد ِ به حقیقت فضیل است». ,
نقل است که وقتی فرزند ِ خُرد ِ خود را در کنار گرفت. و می نواخت، چنان که عادت ِ پدران باشد. کودک گفت: «ای پدر! مرا دوست داری؟». گفت: «دارم». ,
گفت: «خدای را دوست داری؟». ,
گفت: «دارم». ,
گفت: «چند دل داری؟». ,
گفت: «یک دل!». ,
گفت: « به یک دل، دو دوست توانی داشت؟» ,
فضیل دانست که این سخن از کجا{ست}، و از غیرت ِ حق -تعالی- تعریفی است، به حقیقت. دست بر سر می زد و کودک را بینداخت و به حق مشغول گشت و می گفت: «نِعمَ الواعظُ انتَ یا بُنَیّ» -نیکو واعظی تو ای پسرک!- ,
نقل است که روزی به عرفات ایستاده بود و در خلق نظاره می کرد و تضرّع و زاری ِ خلایق می شنید. گفت: «سبحان الله، اگر چندین خلایق نزدیک ِ شخصی روند، و از وِی دانگی زَر خواهند، ایشان را نا امید نگرداند. ,
بر تو که خداوند ِ کریم ِ غفاری، آمرزش ِ ایشان آسانتر است از دانگی زر بر ِ آن مرد. و تو اکرم الاکرمینی، آمین ِ آن است که همه را بیامرزی». ,
نقل است که در شبانه ی عرفات از او پرسیدند که «حال ِ این خلایق چون می بینی؟». ,
گفت: «آمرزیده اندی، اگر فضیل در میان ِ ایشان نبودی». ,
و پرسیدند که «چون است که خایفان را نمی بینیم؟» ,
گفت: «اگر خایف بودی، ایشان بر شما پوشیده نبودندی. که خایف را نبیند، مگر خایف. و ماتم زده را نبیند، مگر ماتم زده». ,
گفتند: «مرد چه وقت در دوستی به غایت رسد؟». گفت: «چون منع و عطا، پیش ِ او یکسان بوَد». ,
گفتند: «چه گویی در مردی که می خواهد که لبّیک گوید، و از بیم ِ لالبّیک نَیارَد؟» ,
گفت: «امیدوارم که هرکه چنین کند و خود را چنین داند، هیچ لبّیک گوی برابر ِ او نبوَد». ,
نقل است که پرسیدند از او که: «اصل ِ دین چیست؟». ,
گفت: «عقل». ,
گفتند: «اصل ِ عقل چیست؟». ,
گفت» «حِلم». ,
گفتند: «{اصلِ} حلم چیست؟». ,
گفت: «صبر». ,
امام احمد حنبل گفت: از فضیل شنیدم -رحمهما الله- که: «هرکه ریاست جُست، خوار شد» ,
گفتم: «مرا وصیّتی کن». ,
گفت: «تبع باش، متبوع مباش». گفتم: «این پسندیده است». ,
بِشر حافی گفت: از او پرسیدم که: «زُهد بهتر یا رضا؟» ,
گفت: «رضا. از آن که راضی، هیچ منزلتی طلب نکند بالای منزلت ِ خویش». ,
نقل است که سفیان ثوری گفت: شبی پیش ِ او رفتم و آیات و اخبار و آثار می گفتیم. و گفتم: مبارک شبی که امشب بود، و ستوده صحبتی که بود! همانا صحبت ِ چنین، بهتر از وحدت». ,
فضیل گفت: «بد شبی بود امشب، و تباه صحبتی که دوش بود». ,
گفتم: «چرا؟» ,
گفت: «از آن که تو همه شب در بند ِ آن بودی تا چیزی گویی که مرا خوش آید {و من در بند ِ آن بودم که جوابی گویم تا تو را خوش آید} و هر دو به سخن یکدیگر مشغول بودیم. و از خدای -عزّ و جلّ- باز ماندیم. پس تنهایی بهتر و مناجات با حق». ,
نقل است که عبدالله بن مبارک را دید که پیش ِ او می رفت. فضیل گفت: «از آنجا که رسیده ای بازگرد و الّا من باز می گردم. می آیی که مشتی سخن بر من پیمایی و من بر تو پیمایم؟». ,
نقل است که مردی به زیارت ِ فضیل آمد. گفت: «به چه کار آمده ای؟» ,
گفت: «تا از تو آسایشی یابم و موانستی». ,
گفت: «به خدا، که این به وحشت نزدیک است. نیامده ای الّا بدان که مرا بفریبی به دروغ، و من تو را بفریبم به دروغ. هم از آن جا باز گرد». ,
گفت: «می خواهم تا بیمار شوم، تا به نماز ِ جماعت نباید رفت و نزد ِ خلق نباید رفت و خلق را نباید دید». ,
گفت: «اگر توانی جایی ساکن شوی که کَس شما را نبیند و شما کس را نبینید که عظیم نیکو بوَد». ,
گفت: «منّتی عظیم قبول کردم از کسی که بگذرد بر من، و بر من سلام نکند، و چون بیمار شوم به عیادت ِ من نیاید». ,
گفت: «چون شب درآید، شاد شوم که مرا خلوتی بوَد بی تفرقه. و چون صبح آید اندوهگن شوم از کراهیّت ِ دیدار ِ خلق، که نباید که درآیند و مرا تشویش دهند». ,
گفت: «هرکه را تنها وحشت بوَد و به خلق انس گیرد، از سلامت دور بوَد». ,
گفت: «هر که سخن، از عمل ِ خود گوید، سخنش اندک بوَد. مگر در آنچه او را به کار آید». ,
گفت: «هرکه از خدای -عزّ و جلّ- ترسد، زبان ِ او گنگ بوَد». ,
گفت: «چون حق -تعالی- بنده یی را دوست دارد، اندوهش بسیار دهد. و چون دشمن دارد، دنیا را بر وی فراخ کند. ,
اگر غمگینی در میان ِ امّتی بگریَد، جمله ی آن امّت را در کار ِ او کنند». ,
گفت: «هرچیزی را زکاتی است و زکات ِ عقل، اندوه ِ طویل است» و از آن جا ست که کانَ رسول الله، صلی الله علی و آله و سلّم، متواصِلُ الاحزان- {گفت}: «چنان که عجب بوَد که در بهشت گریند، عجبتر آن بوَد که کسی در دنیا خندد». ,
گفت: «چون خوفی در دل ساکن شود، چیزی که به کار نیاید به زبان ِ آن کس نگذرد. و از آن خوف، حبّ ِ دنیا و شهوات بسوزد، و رغبت ِ دنیا از دل بیرون کند». ,
گفت: «هرکه از خدای -تعالی_ بترسد، جمله ی چیزها از او بترسد». ,
گفت: «خوف و رهبت ِ بنده به قدر ِ علم ِ بنده بود. و زهد ِ بنده در دنیا به قدر ِ رغبت ِ بنده بود در آخرت». ,
گفت: «هیچ آدمی را ندیدم در این امّت، امیدوارتر به خدای -تعالی- و ترسناک تر از ابن سیرین، رحمه الله علیه». ,
گفت: «اگر همه ی دنیا به من دهند، حلال، بی حساب، از وی ننگ دارم. چنان که شما از مردار ننگ دارید». ,
گفت: «جمله ی بدی ها را در خانه یی جمع کردند و کلید ِ آن دوستی ِ دنیا کردند. و جمله ی نیکی ها را در خانه یی جمع کردند و کلید ِ آن دشمنی ِ دنیا کردند». ,
گفت: «در دنیا شروع کردن آسان است. امّا بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار». ,
گفت: «دنیا بیمارستانی است و خلق در وی چون دیوانگان اند و دیوانگان را در بیمارستان غل و بند بود». ,
گفت: «به خدا، که اگر آخرت از سفال ِ باقی بودی و دنیا از زر ِ فانی، سزا بودی که رغبت ِ خلق به سفال ِ باقی بودی، فَکَیفَ که دنیا از سفال ِ فانی است و آخرت از زر ِ باقی». ,
گفت: «هیچ کس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرتش صدچندان کم نکردند، از بهر ِ آن که {تو را} به نزدیک ِ حق -تعالی- آن خواهد بود که کسب می کنی، خواه بسیار کن و خواه اندک». ,
گفت: «به جامه ی نرم و طعام ِ خوش و لذّت ِ حالی منگرید، که فردا لذّت ِ آن جامه و {آن} طعام نیابید». ,
گفت: «مردمان که از یکدیگر بریده شدند، به تکلّف شدند. هر گه که تکلّف از میان برخیزد، یکدیگر را گستاخ بتوانند دید». ,
گفت: «حق-تعالی- وحی کرد به کوهها که: من بر یکی از شما با پیغمبری سخن خواهم گفت. همه کوهها تکبّر کردند مگر طور ِ سینا، که سر فرود آورد. لاجرَم کرامت ِ کلام ِ حق یافت». ,
گفت: «هرکه خود را قیمتی داند، او را از تواضع نصیبی نیست». ,
گفت: «سه چیز مجویید که نیابید: عالِمی که علم ِ او، به میزان ِ عمَل راست بوَد، مجویید که نیابید و بی عالم بمانید. و عاملی که اخلاص با عمل ِ او موافق بود، مجویید که نیابید و بی عمل بمانید. و برادر ِ بی عیب مجویید که نیابید و بی برادر بمانید». ,
گفت: «هرکه با برادر خود دوستی ظاهر کند به زبان و در دل دشمنی دارد خدای -تعالی- لعنتش کند و کور و کر گرداندش». ,
گفتند: «وقتی بود که آنچه می کردند، به ریا می کردند. اکنون بدانچه نمی کنند ریا می کنند». ,
گفت: «دوست داشتن ِ عمل برای خَلق، ریا بوَد. و عمل کردن برای خلق، شِرک بود. و اخلاص آن بود که حق -تعالی- تو را از این دو خصلت نگه دارد، ان شاء الله تعالی». ,
گفت: «اگر سوگند خورم که مرائی ام، دوست تر از آن دارم که گویم: نیَم». ,
گفت: «اصل ِ زهد راضی شدن است از حق -تعالی- به هر چه کُنَد. و سزاوارترین خلق به رضای حق، اهل ِ معرفت اند». ,
گفت: «هرکه حق -تعالی- را بشناسد به حقّ ِ معرفت، پرستش ِ او کند به قدر ِ طاعت». ,
گفت: «فتوت در گذاشتن بود از برادران». ,
گفت: «حقیقت ِ توکّل آن است که به غیر ِ خدای -عز و جل- اومید ندارد و از غیر ِ او نترسد» ,
گفت: «متوکّل آن بود که واثق بود به خدای، عزّ و جلّ. نه خدای -عز و جل- را در هر چه کند متّهم دارد، و نه شکایت کند» - یعنی ظاهر و باطن در تسلیم یک رنگ دارد- ,
گفت: «چون تو را گویند: خدای -عزّ و جلّ- را دوست داری؟ خاموش باش که اگر گویی: نه، کافر باشی. و اگر گویی: بلی، فعل ِ تو به فعل ِ دوستان ِ او نمانَد». ,
گفت: «شرمم گرفت از خدای -عزّ و جلّ- از بس که در مبرز رفتم» -و در سه روز یک بار بیش نرفتی- ,
گفت: «بسا مردا که در طهارت جای رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید». ,
گفت: «جنگ کردن با خردمندان آسان تر است از حلوا خوردن با بی خردان». ,
گفت: «هر که در روی فاسقی خوش بخندد، در ویران کردن ِ مسلمانی سعی می برد». ,
گفت: «هرکه بر ستوری لعنت کند، {ستور} گوید: آمین، از من و تو هرکه در خدای -عزّ و جلّ- عاصی تر است لعنت بر او باد». ,
گفت: «اگر مرا خبر آید که: تو را یک دعا مستجاب است، هرچه خواهی بخواه، من آن دعا را در حق ِ سلطان صرف کنم. از آن که اگر در صلاح ِ خویش دعا کنم، صلاح من تنها بود و صلاح ِ سلاطین صلاح عالمیان است». ,
گفت: «دو خصلت است که دل را فاسد کند: بسیار خفتن و بسیار خوردن». ,
گفت: «در شما دو خصلت است که هر دو از جهل است: یکی آنکه میخندید و عجبی ندیده، و نصیحت میکنی، و شب بیدار نابوده». ,
گفت: «حق -تعالی- می فرماید که ای فرزند ِ آدم! اگر تو مرا یاد کنی، من تو را یاد کنم. و اگر مرا فراموش کنی، من تو را فراموش کنم. و این ساعت که تو مرا یاد نخواهی کرد، آن بر توست، نه از توست. اکنون مینگر تا چون میکنی؟». ,
گفت: حق -تعالی- گفته است پیغمبر را که بشارد ده گنهکاران را که اگر توبه کنند بپذیرم، و بترسان صدّیقان را که اگر به عدل با ایشان کار کنم، همه را بسوزم». ,
یکی از وی وصیّتی خواست. گفت: اَ اربابٌ متفرّقون خیرً، اَمِ اللهُ الواحدُ القهار». ,
یک روز پسر خود را دید که درستی زر میسَخت {تا به کسی دهد}. و شوخ که در نقش ِ زر بود پاک میکرد. گفت: «ای پسر این تو را فاضل تر از ده حجّ». ,
یک بار پسر ِ او را بول بسته شد. فضیل دست برداشت و گفت: «یارب به دوستی ِ من تو را که از این رنج اش رهایی ده». هنوز از آنجا برنخاسته بود که شفا پدید آمد. ,
و در مناجات گفتی: «خداوندا! بر من رحمتی کن، که تو بر من عالِمی. و عذابم مکن، که تو بر من قادری». ,
وقتی گفتی: «الهی! تو مرا گرسنه می داری، و مرا و عیال ِ مرا برهنه می داری، و مرا به شب چراغ نمی دهی -و تو این با دوستان ِ خویش کنی- به کدام منزلت، فضیل این دولت یافت؟». ,
نقل است که سی سال، هیچ کس لب ِ او خندان ندیده بود. مگر آن روز که پسرش بمُرد، تبسم کرد. گفتند: «ای خواجه! چه وقت ِ این است؟» گفت: «دانستم که خداوند راضی بود به مرگ ِ این پسر، من نیز موافقت کردم و رضای او را تبسّم کردم». ,
و در آخر ِ عمر می گفت: «از پیغامبران رشک نیست، که ایشان را هم لحد و هم قیامت و هم دوزخ و هم صراط در پیش است. و جمله با کوتاه دستی نَفسی نَفسی خواهند گفت. از فرشتگان هم رشک نیست، که خوف ِ ایشان از خوف ِ بنی آدم زیادت است و ایشان را درد {بنی آدم نیست و هرکه را} این درد نبوَد، من آن نخواهم. لیکن از آن کسی رشکم می آید که هرگز از مادر نخواهد زاد». ,
گویند: روزی مُقریی بیامد و در پیش ِ وی چیزی خواند. گفت: «این را پیش ِ پسر {ِمن} برید تا برخواند». و گفت: «سوره ی القارعه نخوانی که او طاقت ِ شنیدن ِ سخن ِ قیامت ندارد». قضا را مقری همین صورت بر خواند. چون گفت: القارعةُ مالقارعه؟ آهی بکرد. چون گفت: یومَ یکونُ الناسُ کالفِراش المَبعوث، آه ِ دیگر بکرد و بیهوش گشت. نگاه کردند، آن پاک زاده جان داده بود. ,
فضیل را چون اجل نزدیک آمد، دو دختر داشت. عیال ِ خود را وصیّت کرد که: چون من بمیرم، این دخترکان را برگیر. و بر کوه ِ بوقُبیس بَر. و روی سوی آسمان کن و بگوی: خداوندا! مرا وصیّت کرد فضیل، و گفت: «تا من زنده بودم، این زینهاریان را به طاقت ِ خویش می داشتم. ,
چون مرا به زندان ِ گور محبوس کردی، زینهاریان را به تو باز دادم». چون فضیل را دفن کردند، عیالش همچنان کرد که او گفته بود. دخترکان را آنجا برد و مناجات بسار کرد و بسیار بگریست. همان ساعت امیر یمن آنجا بگذشت با دو پسر خود. ایشان را دید با گریستن و زاری. برسید و گفت: «حال چیست؟» ,
آن زن حکایت باز گفت. امیر گفت: «این دختران را به پسران ِ خود دهم و هر یکی را هزار دینار کابین کنم. تو بدین راضی هستی؟» گفت: «هستم». ,
در حال فرمود تا عماری ها و فرش ها و دیبا ها بیاوردند. و دختران را با مادر ِ ایشان در عماری نشاندند و به یمن بردند. و بزرگان را جمع کرد و دختران را نکاح کرد و به پسران تسلیم کرد. آری: من کانَ لِله، کانَ اللهُ له. ,
عبدالله مبارک گفت -رحمة الله علیه-: «چون فضیل درگذشت اندوه همه برخواست.» ,