به بستان می‌گذر وز چهره گل‌ها را از جامی غزل 246

به بستان می‌گذر وز چهره گل‌ها را خجل می‌کن

1 به بستان می‌گذر وز چهره گل‌ها را خجل می‌کن همی‌زن خنده وز لب غنچه‌ها را منفعل می‌کن

2 بحل کردن چه خواهی چون کشی ما را کسی بر تو ندارد حکم، هم خود می‌کش و هم خود بحل می‌کن

3 نشاید منزل تو زآب و گل گاهی که می‌آیی گذر بر دیده ره بر سینه جا در جان و دل می‌کن

4 مزاجت منحرف می‌بینم ای خلوت‌نشین گاهی به کوی نیکوان کسب هوای معتدل می‌کن

5 لبم را با لب او متصل کردی خیال ای دل چه جان‌افزا خیالی کردی این را متصل می‌کن

6 نشان پاش تا ماند پی بوسیدن ای دیده به هر راهی که آن مه می‌رود از گریه گل می‌کن

7 دلت زان بت پر ای جامی به کعبه رو چه می‌آری بدین دل روی در بتخانه چین و چگل می‌کن

عکس نوشته
کامنت
comment