1 گویند خدا ز روزه راضی است و بس یا معرفتش حج و نمازی است و بس
2 آگاه نیند از آن که حق می داند اینها ز ایشان زمانه سازی است و بس
1 هر که دارد دل چون آینه سیمای تو را می کند خوب ز چشم تو تماشای تو را
2 رم نکردی ز من و رام کسی هم نشدی آفرین باد دل و دیدهٔ بینای تو را
1 پاس گر می داشتم شب های تار خویش را صید می کردم دل معنی شکار خویش را
2 از خیال موی او کردم قلم و آنگه [به چشم] نقش بربستم به خون دل نگار خویش را
1 کرم عام تو با محرم و بیگانه یکی است همچو خورشید که در کعبه و بتخانه یکی است
2 رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگی است در حقیقت سخن شمع به پروانه یکی است