- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 صبح است و گشادند در دیر مغان را پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
2 ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
3 وانگاه بجامی دو دگر پاک بشوییم از روی دل غمزده گرد دو جهان را
4 سرمست خرامیم بباغی که در آنجا بر دامن گل دست ندادند خزان را
5 گلزار و لای شه لولاک محمد کر نکهتی آراست زمین را و زمان را
6 سد شکر خدا را که نمردیم و بدیدیم خالی بجز از وی دل و دست و سر و جان را
7 ای شوخ رها کن دل سرگشته ی ما را کانسان که تو دیدیش نبینی دگر آن را
8 از جمع دگر بود پریشان دل و یکچند میبرد ندانسته بزلف تو گمان را
9 خستند دل و جرم با بروی تو بستند دادند بدست تو پس از تیر کمان را
10 بگشا نظر ای شاهد دنیا سوی آنان کاندر طلبت بسه شب و روز میان را
11 مهر تو نخواهیم وز کین نو نکاهیم ز آتش نه زیان است و نه سود آب روان را
12 چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم دیدیم سراسر همه اسباب جهان را
13 کار من و تو راست نیاید دگر ای دهر بگذار کزین ورطه بجوییم کران را
14 گربند دلم بندگی شاه نبودی برهم زدمی سلسله ی کون و مکان را
15 شاهی که از او شادروان خسرو لولاک آن خواجه که او علت نمائی ست جهان را
16 نور احد است احمد وشه سایه ی ایزد بر بند نشاط از همه جز دوست زبان را