-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
2 هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
3 عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود
4 گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
5 در جان درون آن تندخو، دایم به دل در گفتگو بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود
6 تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان پیش تو مسکین باغبان، شرمنده از گلزار خود
7 شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود