- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن را که گمان شود یقینش برخاست همه جهان به کینش
2 آن را که ز بود خود برون شد بر سدره کنند آفرینش
3 آن امر که عقل از اوست فایض عشق است ولی مگو چنینش
4 آن مهر که داشتی سلیمان دانی که چه بود بر نگینش
5 تو هیچ مباش تا بباشد محکوم تو کل آفرینش
6 از خویش به در نمی شود عقل تا عشق نمی شود قرینش
7 جانانه ما وصال کرده ست اما تو به چشم خود مبینش
8 او را نتوان به چشم شک دید الا که به دیده یقینش
9 ای باد صبا ز ما فرو گوی حرفی به دو گوش نازنینش
10 مردیم و ز ما نمی کند یاد بر گوی حکایتی از اینش
11 چون حلقه رسد مگر به گوشش زاری نزاری حزینش