1 آزرده چو شد ز زخم نشتر دستت از کردۀ غمزه برد کیفر دستت
2 گر چشمۀ خون گشت روان بر دستت نشگفت چو باشد دلم اندر دستت
1 گفتم که مرا بر تو ببوسی نازست گفتا که زرت چاره اراینت آزست
2 گفتم: نه تو دانی که مرا زر نبود گفتا که برو ، اوام را در بازست
1 هر کرا زلف عنبرین باشد طبع اوبا وفا بکین باشد
2 چون بود بر رخ تو طرّۀ تو نقش چین بر حریر چین باشد
1 زلف تو کان همه سرها دارد گوییا هیچ سرما دارد
2 گرد روی تو چرا حلقه کند گر نه با ما سر سودا دارد؟