بر لبم تا نفسی می رود و می آید از جامی غزل 136

بر لبم تا نفسی می رود و می آید

1 بر لبم تا نفسی می رود و می آید همدم یاد کسی می رود و می آید

2 جان که از تن کند آمد شد کویت مرغیست که به باغ از قفسی می رود و می آید

3 دعوی صدق محبت نه حد همچو منیست در دل از تو هوسی می رود و می آید

4 دلم از محملت آویخته با ناله زار چون معلق جرسی می رود و می آید

5 تن زارم ز تو در موج سرشک افتاده ست بر سر آب خسی می رود و می آید

6 یاد روزی که مرا دیدی و گفتی این کیست که درین کوی بسی می رود و می آید

7 یاد روزی که مرا دیدی و گفتی این کیست که درین کوی بسی می رود و می آید

8 بی تو از جان نبود بهره جز این جامی را کش به یادت نفسی می رود و می آید

عکس نوشته
کامنت
comment