این همه خون از لب لعل تو دل چون می از جامی غزل 422

این همه خون از لب لعل تو دل چون می خورد

1 این همه خون از لب لعل تو دل چون می خورد انگبین نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

2 شیخ شهر ما که بودی شهره در کم خوارگی از همه در دور لعلت باده افزون می خورد

3 جز گل حسرت نیارد بار در باغ امید خار مژگانم که آب از اشک گلگون می خورد

4 دل پر است از زخم شمشیر بلا روز فراق همچو آن پر دل که زخم اندر شبیخون می خورد

5 سیل اشکم درنمی آید به چشم آن ماه را گر چه هر شب موج آن بر اوج گردون می خورد

6 می کشد هر دم زمین در خود ز چشمم بحر خون تشنه ای گویی دم آبی ز جیحون می خورد

7 جور تو جز بر دل جامی نمی آید بلی سنگ کز لیلی رسد بر جام مجنون می خورد

عکس نوشته
کامنت
comment