- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 این همه خون از لب لعل تو دل چون می خورد انگبین نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
2 شیخ شهر ما که بودی شهره در کم خوارگی از همه در دور لعلت باده افزون می خورد
3 جز گل حسرت نیارد بار در باغ امید خار مژگانم که آب از اشک گلگون می خورد
4 دل پر است از زخم شمشیر بلا روز فراق همچو آن پر دل که زخم اندر شبیخون می خورد
5 سیل اشکم درنمی آید به چشم آن ماه را گر چه هر شب موج آن بر اوج گردون می خورد
6 می کشد هر دم زمین در خود ز چشمم بحر خون تشنه ای گویی دم آبی ز جیحون می خورد
7 جور تو جز بر دل جامی نمی آید بلی سنگ کز لیلی رسد بر جام مجنون می خورد