- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سگکی می شد استخوان به دهان کرده ره بر کنار آب روان
2 بس که آن آب صاف و روشن بود عکس آن استخوان در آب نمود
3 برد بیچاره سگ گمان که مگر هست در آب استخوان دگر
4 لب چو بگشاد سوی آن به شتاب استخوانش از دهان فتاد در آب
5 نیست را هستی توهم کرد بهر آن نیست هست را گم کرد