سگکی می شد استخوان به دهان
1
سگکی می شد استخوان به دهان
کرده ره بر کنار آب روان
2
بس که آن آب صاف و روشن بود
عکس آن استخوان در آب نمود
3
برد بیچاره سگ گمان که مگر
هست در آب استخوان دگر
4
لب چو بگشاد سوی آن به شتاب
استخوانش از دهان فتاد در آب
5
نیست را هستی توهم کرد
بهر آن نیست هست را گم کرد