خطاب آمد که بخشیدم از عطار نیشابوری جوهرالذات 96

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

خطاب آمد که بخشیدم دلت را

1 خطاب آمد که بخشیدم دلت را گشایم من بیک ره مشکلت را

2 فراقت با وصال اینجا کنم من ز تاریکی کنم راز تو روشن

3 مترس اکنون چو عجز آوردی اینجا که به از عجز نبود هیچ ما را

4 چو عجز آوردی اینجا ره سپردی حقیقت گوی این معنی تو بردی

5 چو عجز آوردی اینک در نهادت گره بیشک ز کار اکنون گشادت

6 چو عجز آوردی اکنون باز دیدی نمود ما همه اعزاز دیدی

7 چو عجز آوردی اکنون باش فارغ شدی اندر جهان عشق بالغ

8 مکن بار دگر گستاخی ای پیر نمود عشق باش و عین تدبیر

9 برون از عقل خود اینجا منه پای مر و زینجای اکنون جای بر جای

10 قراری گیر و کم کن بیقراری نمیباید که اکنون پایداری

11 چو موری این زمان آشانه جوئی سخن در خورد آب و دانه گوئی

12 چنین دان ای دل اینجا گفتگویش بگو آخر که چند از گفتگویش

13 نمودار تو اینجا خاک کویست چه جای تندیست وگفتگویست

14 مکن گستاخی اندر حضرت شاه کز این سر نیستی بیچاره آگاه

15 یقین در دیده بینی روی جانان حقیقت سیرمیزن کوی جانان

16 ترا چون نیست این مقصود حاصل نگشتستی در این درگاه واصل

17 چراگستاخی اینجا مینمائی حقیقت میکنی از وی جدائی

18 چرا و چون مگوی و باش خواموش حقیقت بنده باش و حلقه در گوش

19 چراو چون بگو با این چکارت که بیشک خشم گیرد یار غارت

20 نهان اسرار میگوئی ابا راز حقیقت باش چون مردان جانباز

21 نهان اسرار باید گفت با دوست عیانت این بیان کردن نه نیکوست

22 وصال آنگه شود بیشک میسّر که چون وجهی نماید خیر یا شر

23 یکی بینی و خاموشی گزینی در آن دم بیشکی صاحب یقینی

24 مگو کین چه چرا آن این چنین است که این بیشک عیان عین الیقین است

25 چو تودر علّت و چون و چرائی نمود خویشتن با او نمائی

26 تو میگوئی چرا این و چرا آن از این دوری گزیدت جان جانان

27 مگو بار دگر این راز اینجا که خود را مینیابی باز اینجا

28 مگو بار دگر زین شیوه اسرار دلت میکن حقیقت عین انوار

29 مگو بار دگر این سرّ بر او حقیقت عجز آور در بر او

30 مراو را بنده باش و کن تو شاهی مکن گستاخی گر تو مرد راهی

31 سخن درحضرت بیچون آن شاه دل و جان داری ای مسکین تو آگاه

32 تو آگه باش تا شاه جهانت کند اینجا بیک لیلی بیانت

33 تو مجنونی و لیلی میندانی وگر دانی در آن حیران بمانی

34 مشو مجنون و لیلی راز دریاب یقین آهسته باش و زود مشتاب

35 ترا لیلی است اینجا رخ نموده گره از کاربسته برگشوده

36 بجز لیلی مدان این باب ازمن که گفتم اوّلت اینجای روشن

37 شب تاریک تو باشد یقین روز که تاگردی تو اندر عشق پیروز

38 شب تاریک جانان میتوان یافت نمود عشقش آسان میتوان یافت

39 شب تاریک اینجاخلوتی ساز چو شمعی خوش بسوز و جمله بگداز

40 شب تاریک ره بسپر که مردان شب تاریک سرّ دیدند پنهان

41 شب تاریک در اینجا تو ره کن در این درگاه عزم بارگه کن

42 شب تاریک اینجا جو تو رازش چو یابی راز اینجا جوی بازش

43 هر آن رازی که داری گوی او را که هستی بیشکی چون گوی او را

44 عجب درماندهٔ چون حلقه بر در دری زن عاشقانه هان و مگذر

45 دری زن عاشقانه چند پرسی که تا رازت ز جانان بازپرسی

46 دری زن عاشقان اینجا یقین بین نمود جان جان اینجا یقین بین

47 نشسته بردری مانند سرهنگ ز نزهت نیست اینجا هوش با هنگ

48 نشسته بردری زهره نداری دریغا زین بیان بهره نداری

49 نه کارتست رفتن نزد جانان ترا خود این دلیری نیست آسان

50 نه کار تست چونکه نیستت بر از آن بنشستهٔ بیچاره بر در

51 از آن بنشستهٔ مسکین وحیران که رفتن نزد شاهد زود نتوان

52 شدی این مانده ترسان در بریار چنین بر در نماندستی گرفتار

53 ز دریا چند پرسی راز اینجا جوابت هست زینسان باز اینجا

54 بآسانی توانی یافت دیدار اگر گردی ز دید خویش بیزار

55 بآسانی مر این سر میتوان یافت اگر اینجا نباشی هان تو بی یافت

56 ز جان و سرحقیقت بگذرد او رود در بارگاه و بگذرد او

57 شه کون و مکان در حجرهٔ دل نموده روی و کرده مشکلت حل

58 بگویم چون تو این روزی ندیدی چو مردان باش پیروزی ندیدی

59 توانی کرد تا این راز بینی حقیقت روی شه تو بازبینی

60 دلت برگیر از جان و فنا شو پس آنگه بیخودت سوی بقا شو

61 دلت برگیر از جان و شو آزاد بر شاه این زمان تو دادهٔ داد

62 دلت برگیر از جان تا توانی که بینی روی او از ناگهانی

63 دلت برگیر از جان ز آنکه جانان نماید رویت اندر پرده اعیان

64 درون دل شو و مشکل کنش حل که آن سر جمله پنهانست در دل

65 درون دل شوو اسرار بنگر حقیقت تو نمود یار بنگر

66 درون دل شو و او را ببین باز حجاب اینجایگه کلّی برانداز

67 مترس از سرّ گر این سرّ فاش بینی حقیقت بیشکی نقاش بینی

68 مترس از سرّ که سرّ پیداست اینجا حقیقت جان جان یکتاست اینجا

69 مترس از سر که بیشک اصل یابی چو مردان اندر اینجا وصل یابی

70 وصال یار بی سر میتوان دید کسی باید که او این سرّ توان دید

71 وصال یار اگر این سان دهد دست یقین میدان که وصل آسان دهد دست

72 وصال یارت از این میتوان یافت ترا این سر چنین آسان توان یافت

73 حجاب جسم و جان بردار از سر در این معنی بیک بینی تو رهبر

74 که کار تو ز یک بینی تمامست ولیکن دان دلت با ننگ ونامست

75 به ننگ و نام ناید این بیان راست ترا باید ز سر اینجای برخواست

76 ز سر گر بگذری این سرّ تو یابی نیابی سَر اگر می سِر بیابی

77 چو برخی انبیا سرّها بریدند جمال یار اینجاگه بدیدند

78 جمال یار بی سرّ میتوان یافت ابی سر بیشکی این سرّ توان یافت

79 اگر بی سرّ شوی سر باز یابی بر شه عزّت و اعزاز یابی

80 سر بی تن اناالحق زد بظاهر که او را بد حقیقت در یقین سر

81 سر بی تن کجا یابد اناالحق زد الّا هم اناالحق زد یقین حق

82 یقین حق بود در منصور اعیان که میزد او اناالحق راز پنهان

83 یقین حق بود و کرد این آشکاره ولی منصور از آن شد پاره پاره

84 که جسمش بود واصل اندر این راه فنایش بود حاصل اندر این راه

85 فنایش گشته بود اینجا بتحقیق ببردش ازمیان او گوی توفیق

86 مر آن توفیق کو را بود اینجا که پنهانی اناالحق گفت اینجا

87 یقین حق داند اینجا بود تو حق اناالحق گفت هم در خویش مطلق

88 اناالحق گفت و گوید صاحب راز حقیقت دیدهاند انجام و آغاز

89 اناالحق گفت و گوید صاحب درد یقین اینجایگه کل بود او فرد

90 اناالحق گفت و سرّ دوست بشناخت وجود بود خود یکباره درباخت

91 اناالحق گفت و سر ببرید بردار ز بهر این مر او را شد خریدار

92 اناالحق حق همیگفت و نبُد او یقین میدان که جز حق مینبُد او

93 یین حق بود کین گفت از نهانی نشان خود ز عین بی نشانی

94 در اینجا داد جمله سالکانش که تا یابند کل شرح و بیانش

95 توانی یافت تا این ناتوانی تو این معنی حقیقت کی توانی

96 چو یکباره نمودت دوست باشد نه رنگ ونقش دید پوست باشد

97 یکی باشد نهادت در بر جان حقیقت جان شود در دوست پنهان

98 چو جانت بی یقین جانان شود کل ز دید خویشتن پنهان شود کل

99 ز دید احولی یک بین شود او حقیقت در عیان حق بین شود او

100 ازل را با ابد یکی نماید نمود جملگی اینجا رباید

101 ازل را با ابد پیوند سازد بجز جانان همه در دوست بازد

102 فنا گردد ز دید دوست اینجا حجابش دور گردد پوست اینجا

103 حجابش چون بر افتد در یکی او جدا بیند حقیقت بیشکی او

104 حجابش چون بر افتاد یار بیند یقین بی زحمت اغیار بیند

105 حجابش چون بر افتد حق شود او حقیقت بیشکی مطلق شود او

106 حجابت دور کن تا نور گردی حقیقت در عیان منصور گردی

107 حجابت دور کن وسواس بگذار حقیقت بر خور از دیدار دلدار

108 ندانی این چنین درمانده در خود که یکسان بینی اینجا نیک با بد

109 ندانی این چنین جز از دلِ راست ببین تا خود که هر کس نقش آراست

110 تو این بشناس گر این سر بدانی اگر بینی تو مر حیران بمانی

111 یقینت واصلی بینم در اینجا ترا دانم حقیقت لا والّا

112 یقینت واصلی دانم چو منصور حقیقت کل توئی نور علی نور

113 نمود واصلی اینجا تو باشی حقیقت درجهان یکتا تو باشی

114 گهی کین دید کرد این جام او نوش مر او خود کرد اینجاگه فراموش

115 ز سر بگذشت و جان اینجا بر انداخت وصال یار هم در یار بشناخت

116 وصال یار هم از خود توان دید یکی شو در نمود سرّ توحید

117 یکی بین و ز یک بین جمله پیدا حقیقت از یکی بین شور و غوغا

118 یکی بین تا دوئی ناید پدیدار یکی بیشک بود اینجا رخ یار

119 یکی بین تا شوی کلّی یقین تو در اینجا گردی اینجا پیش بین تو

120 یکی بُد از یکی پیداست این دید کمال جاودان یابی ز توحید

121 ز توحیدت شود این سرّ پدیدار نمیگنجد حقیقت این بگفتار

122 ولی گفتار بهر سالکانست نمود ذات عین واصلانست

123 یقین هم باطن اینجا باز دیدند که ایشان بیشکی این راز دیدند

124 حقیقت واصلی نبود ببازی نیابی تو عیان تا سر نبازی

125 اگر اینجا توئی اسرار دیده چو مردان گرد اینجا سر بریده

126 سر خود را بباز و آشنا شو چو حق در جملهٔ اشیا فنا شو

127 فنا شو ز آنکه حق عین فنایست فنا بیشک مرا عین بقایست

128 فنا شو اندر این ره همچو مردان نمود خویشتن آزاد گردان

129 اگر خواهی که گردی زود آزاد نمود خویشتن را ده تو بر باد

130 نمود خویشتن بر باد ده تو چو مردان اندر این سر داد ده تو

131 بده داد شریعت اندر این راه که گردی از حقیقت زود آگاه

132 بده داد شریعت از معانی چرا درمانده زار و ناتوانی

133 بده داد شریعت ای دل مست کنون چون یار در دید تو پیوست

134 بده داد شریعت تا شوی دوست یقین میبین که جمله از نهان اوست

135 بده داد شریعت اندر اینجا که تا گردی بیکباره مصفّا

136 بده داد شریعت همچو مردان که در شرعت نماید روی جانان

137 بده داد شریعت تو بیکبار که بنماید رخت در عین جان یار

138 شریعت هر که دادش داد حق شد که عین شرع بیشک دید حق شد

139 شریعت دید یار است ار بدانی چرا امروز سست و ناتوانی

140 اگرچه دید دنیا رهگذار است شریعت اندر او دیدار یارست

141 شریعت هر که بشناسد تمامی برد از دار دنیا نیکنامی

142 برد با خود یقین در سوی عقبی که بنیادی ندارد دید دنیا

143 که داند آنچه فرض شرع اتمام بود اینجا مگر صاحب سرانجام

144 که او را عاقبت خیریست پیوست خوشا آنکس که او با شرع پیوست

145 بنور شرع ره کن در سوی دوست که تا بیرون نظر داری که کل اوست

146 به نور شرع ره کن در همه شیء مرو زنهار اندر عین لاشی

147 به نور شرع یابی تو صفاتش رسی یکبارگی در عین ذاتش

148 ز لاشیء هر که میگوید رموز او نه عاقل باشد اندر شی هنوز او

149 رموز این نیاید در سخن راست ز من بشنو حقیقت این سخن راست

150 مر این معنی نشاید دید اینجا نشاید دید در توحید اینجا

151 بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون برت یک ارزن ارزد هفت گردون

152 نگنجد هیچ چیز از آفرینش نماند عقل و عشق و کفر و دینش

153 نماند هیچ اشیا در ظهورت یکی بنماید اینجا جمله نورت

154 نماند هیچ اینجا هرچه بینی گمان بر بی گمان گر بر یقینی

155 که لاشی چیست ای شیء آمده تو دگر اینجایگه لاشی شده تو

156 ز لاشی دم مزن خاموش شو هان چو اینجا می نداری نّص و برهان

157 ز لیس مثلهٔ گر راندهٔ تو رموزی اندر اینجا خواندهٔ تو

158 بگو با من تو مر معنی این باز که کل این است اگر یابی یقین باز

159 ز لیلی مثله من دیدم دیدم یقین در شی همه توحید دیدم

160 ندارد مثل و مانندی در اینجا حقیقت خویش و پیوندی در اینجا

161 نه کس زو زاد و نی او زاد از کس همه او بود از اوّل او ترا بس

162 همه از دید خود او کرد پیدا حقیقت او شناسم جمله اشیا

163 همه او بود اوّل لاحقیقت ز دید خویش ناپیدا حقیقت

164 چنان بد ذات چیزی مینبُد آن در این معنی اگر مردی برافشان

165 دل و جان تادر اینجا ره بری تو نمود اوّلین رابنگری تو

166 در این سر راهبر گرمرد رازی هزاران جان چه باشد گر ببازی

167 چه باشد جان در اینجا هیچ موئی گرفته در عیانی های و هوئی

168 چه باشد دل در اینجا ارزنی دان فتاده زیر پا او در بیابان

169 دل و جان چیست نزد ذات اینجا حقیقت در صفت ذرّات اینجا

170 دل و جان چیست تا این باز داند که خود در خود حقیقت بازداند

171 خودی خود یقین هم خویش بشناخت حجاب آن بود پیش خود برانداخت

172 بیان دیگر است و گفته آید دُرِ این راز کلّی سُفته آید

173 بیان دیگر است ار دم زنم من دو عالم بیشکی بر هم زنم من

174 بوقتی پرده بردازم ز اسرار که واصل آرمت آنگه رخ یار

175 یقین بنمایم اینجا تا بدانی که بیشک هم نشان هم بی نشانی

176 خودی خود شناس اوّل حقیقت یقینت بازدان هان بی طبیعت

177 طبیعت زان نمود آمد پدیدار حقیقت هم در اینجا ناپدیدار

178 مصفّا میتوان این راز دیدن نهانی این توانی باز دیدن

179 مصفّا شو ز نور شرع اوّل که تا اینجا نمانی خوار و احول

180 همه خلق جهان اوّل صفاتند از آن غافل ز نور قدس ذاتند

181 از آن اوّل بماندست اندر اینجا که خود را بیند اندر عین سودا

182 چو خود بینند بیشک احولانند حقیقت این معانی میندانند

183 بخود بینی نیابند این نمودار کسی تا کل نگردد ناپدیدار

184 بخود بینی نبینی ذات بیچون نگنجد اندر این سر خود چه و چون

185 چه و چون اندر این معنی نباید حقیقت واصل پاکیزه باید

186 که از تن دل بود دل جان حقیقت یقین جانش عیانی بی طبیعت

187 فنا گردیده باشد از تمامت گرفته باشد از کل استقامت

188 بآسایش قراری بی تن و جان بود تا او بیابد جان جانان

189 چنان واصل بود اینجا یقین او که باشد بیشکی مر جمله بین او

190 یقین اینجا توانی یافت ای دوست چو بیرون آئی اینجاگاه از پوست

191 تراتا پوست باشد مغز جانت کجا بینی یقین راز نهانت

192 کسی کین دید بیشک بی خود آمد حقیقت فارغ ازنیک و بد آمد

193 کسی کین دید صور صور جان دید چنین معنی درون خود نهان دید

194 کسی کین دید بگذشت ازخودی کل بدید و فارغ آمد از همه ذل

195 در این معنی که من گفتم ترا باز بدان اینجا حجاب جان برانداز

196 سلوکت کرد باید در صفا تو بنور شرع دید مصطفی تو

197 توانی یافت این معنی یقین تو حقیقت را تو او بین راز بین تو

198 گذر کن اوّل ازبود وجودت که تا یابی عیانی بود بودت

199 گذر کن در یکی اشیاتمامی که تا میپخته گردی تو ز خامی

200 تو با وی راست دان و کژ مبازان که میجویند اینجا شاهبازان

201 نظاره اندر این نقدند مانده حذر کن تا نباشی هان تو رانده

202 حقیقت قلب راکن نقد اینجا درون کوره بر تا آن مصفّا

203 کنی و آوری آنگاه بیرون حقیقت نقد باشد بی چه و چون

204 زر قلبت بنقد اینجا نگنجد ترازودار غش اینجا نسنجد

205 از آنی قلب مانده بر غش اینجا که ماندستی تو در پنج و شش اینجا

206 بکن نقدی تو اینجاگاه حاصل مباش از شرع اینجاگاه غافل

207 بنور شرع قلب از غش تو بشناس میاور در زمان درخویش وسواس

208 اگرچه خانه دیوارست صورت ندارد راه بیدل در ضرورت

209 ترا باید که می صورت نبینی در اینجا گر بکل صاحب یقینی

210 ز صورت جمله وسواس است بیشک نمیگنجد یقین وسواس در یک

211 طبیعت دادت اینجا رنج وسواس گذر کن از طبیعت حق تو بشناس

212 چو حق داری طبیعت هیچ دانش همه وسواسها اینجا برانش

213 ز پیشت ای خدابین دور گردان حقیقت خویشتن را نور گردان

214 بجز حق نیست آخر در شریعت طریقت دیگر است اندر حقیقت

215 سه چیز است آنکه با هم آشنایند حقیقت هر سه دیدار خدایند

216 ولی واصل در این هر سه یکی او بداند جمله یکی بیشکی او

217 شریعت آن احمد و آن حیدر طریقت راهرو بشناس و بنگر

218 گشادست و حقیقت جمله او دان ز باطل این بیانم را تو حق دان

219 بیانم ازخدا این کلّیت خویش که من چیزی نمیبینم جز او بیش

220 چو او در من نیابد جز خیالم خیالم اوست در عین وصالم

221 خیال او بخون دیگر خیال است خیال دیگران رنج و وبالست

222 خیال دوست وصل است ار بدانی فنا کلّی ز اصل است ار بدانی

223 خیال اندر فنا ناید بدیدار شود اینجا تمامت ناپدیدار

224 خیال جمله خلق اینجا خیالست مراینصورت ترا اینجا وبال است

225 خوشا آن کو خیال دوست دارد یقین مغز است نی او پوست دارد

226 خیال جان جان ما را دمادم نماید رازها بیشک در این دم

227 وصالش خواستم تادر نمودار عیان بخشیدم اینجا بیشکی یار

228 وصالش چون طلب کردیم بیچون نمود اینجای ما را بیچه و چون

229 وصالش در یکی آمد میسّر نهادم جان و آنگه بر سرش سر

230 نهادستم حقیقت در بر دوست یقین دانستهٔ بیشک که کل اوست

231 من و او در نمیگنجد مرا کس یقین دانم که کلّی او مرا بس

232 رموزی دان در اینمعنی و رهبر نمود جان جان اینجا تو بنگر

233 تن او گر یکی کردست اینجا دل وجان گوی او بر دست اینجا

234 تو ای جان عین جانانی ز پنهان یقین جانانی اما اسم شده جان

235 توئی کاندر صور دیدار داری بماندستی و تن درکار داری

236 چگویم تا بدانی ای بمانده بخود حیران و یک حرفی نخوانده

237 دلت گر زین همه حرفی شنودی بچندینی سخن حاجت نبودی

238 همه برناخنی بتوان نوشتن ولی آسان بر آن نتوان گذشتن

239 از آن کردم یقین این بیت تکرار که تا دریابی اینجا سرّ اسرار

240 چو قطره سوی بحر لامکانی چکد یابد وصال جاودانی

241 ندانی قطره و دریا ز هم باز اگر هستی در اینجا صاحب راز

242 شو و این نکته دریاب از حقیقت طریقت کن دمادم در شریعت

243 دگر در سرّ این جان ده یقین بین نمود اوّلین و آخرین بین

244 دمادم در صور این راز داری هوا را باید ار می باز داری

245 نگر تادر خدا گامی زنی تو وگرنه کمتر ازحیض زنی تو

246 چو درآز طبیعت شاد باشی ز دید خود بحق آزاد باشی

247 دو روزی لذّت دنیا سر آید ز ناگه جانت از قالب برآید

248 نه کامی دیده باشی از رخ یار نه اینجا گوش کرده پاسخ یار

249 بمانی تاابد بیشک بمانده درون نفس دوزخ ای نخوانده

250 لفی سجین از آن در ویل مانی چرا بیچاره و خواروندانی

251 سرانجامت عجب در زیر این خاک حقیقت این بدان هان از دل پاک

252 تو پیش از مرگ روی یار دریاب نمود ذات او یکبار دریاب

253 در ایندنیا به بین او رادرستی از این معنی چرا فارغ نشستی

254 هر آن کو رویش اینجا باز بیند حقیقت جاودانی ناز بیند

255 بکن نازی چو خواهی رفت درگل بکن مشکل در این معنی ما حلّ

256 دمادم دیدهٔ دیدار اینجاست حقیقت دان که دید یار اینجاست

257 از آن اینجا نمیبینند جمله که اندر عشق بی دینند جمله

258 بدین عشق اگر گردی مسلمان نماید رویت اینجاگاه جانان

259 بدین عشق اگر آئی یقین است حقیقت دان که راه راست اینست

260 ولیکن میندارم زهره اینجا که برگویم بیان بهره اینجا

261 در آخر این بیان گویم بتحقیق کسی کو را بود از عشق توفیق

262 چنان باید که او را از الف او بخواند تا عیان لام الف او

263 بداند تا به ابجد راز بیند نمودار الف را باز بیند

264 الف ره جوی تا ابجد نظر کرد یقین اندر هجا کلّی گذر کرد

265 پس آنگه تا بابجد او بخواند چنین تا آخر قرآن بخواند

266 الف لامیم چون دانست تحقیق بداند سرّ قرآن یافت توفیق

267 که چون صورت همه معنی بداند حقیقت دنیا و عقبی بداند

268 تمامت سرّ بیچون در الف دان تمامی عشق را در لام الف دان

269 ز لا دریاب الّا اللّه اینجا که تا کردی بکل آگاه اینجا

270 ز من تا جان جان یابی از این باز حجاب حرفها اینجا برانداز

271 ز لا دم زن تو چون منصور حق شو نود عشق جانان ها تو بشنو

272 الف بشناس چون او راست میباش که بشناسی حقیقت دید نقاش

273 الف بشناس آن گاهی یقین یاب حقیقت مغز را از پوست دریاب

274 الف بشناس و بر راهم الف دان چرا هستی در این معنی تو نادان

275 الف بی شد دگر تی و دگر ئی دگر جیم این چنین میدان ز معنی

276 تمامت حرف را شد از الف باز بیابی ذات بیچون را یقین باز

277 الف شو همچو اوّل بی سر و پیچ که میدارد الف اینجایگه هیچ

278 منزّه دان الف از جملهٔ حرف اگر در گنجدت این سرّ در این ظرف

279 ببردی گوی و دانستی یقین تو الف را از میان کلّی گزین تو

280 الف لا شد در اینجا بیشکی تو الف با لام بنگر در یکی تو

281 الف با لام چون پیوسته آمد حقیقت راز جان سر بسته آمد

282 الف با لام ذات پاک دیدم نمود سرّ این در خاک دیدم

283 ز خاکت این گل آمد چون نمودار حقیقت خاک را دان صاحب اسرار

284 یقین چون صاحب سرّ خاک افتاد نمودش جمله ذات پاک افتاد

285 ز خاک این سر طلب کن آخر ای دل که اندر خاک یابی راز مشکل

286 ز خاک این سر طلب کن آخر ای جان که اندر خاک یابی راز پنهان

287 ز خاک اینجا طلب اسرار جمله که حق در کار دارد کار جمله

288 ز خاک اینجا طلب مر جوهر دوست که خاکت مغز بنمودست با پوست

289 ز خاک اینجا طلب دیدار بیچون که بینی دیدنی چون بیچه و چون

290 حقیقت خاک کل دیدست جانان ولی جمله در او گشتند حیران

291 حقیقت خاک دیدارست اینجا که گرداند همه صورت مصّفا

292 حقیقت خاک چون پاکت کند باز بیابی ذات بیچون را یقین باز

293 حقیقت خاک در ذاتست موصوف کسی کین سرّ کند اینجای مکشوف

294 ز خاکت بازدان اینجا حقیقت که خواهی کردن اندر وی طریقت

295 نظر در خاک کن تا راز بینی تمامت انبیا را باز بینی

296 همه در خاک پنهانند جمله حقیقت سرّ جانانند جمله

297 نظر درخاک کن ای دل یقین تو حقیقت راز رادر خاک بین تو

298 چو پنهان گردی اینجا در دل خاک فراموشت شود جز صانع پاک

299 تمامت هرچه دیدستی در اینجا تو مر چیزی ندیدستی در اینجا

300 بجز در خاک جایت کاخر آنجاست حقیقت عین مأوایت در اینجاست

301 نمود خاک بُد راز شریعت که بیرون آورد کل از طبیعت

302 تمامت پاک گرداند ز خود باز نماید آنگهی در خویشتن باز

303 وصال عاشقان درخاک باشد حقیقت زهر را تریاک باشد

304 که اوّل تلخ آید هست شیرین در آخر گر توئی اینجا تو حق بین

305 یکی بینی حقیقت در دل خاک نمود جمله اندر صانع پاک

306 یکی بینی در آن دم با خبر تو کنون دریاب گرداری خبر تو

307 یکی بینی در آن دم کل تمامت حقیقت اوست تا صبح قیامت

308 نمود خاک سرّ جمله مردانست دل عاقل از این اندیشه بریانست

309 ولی بیشک حساب اینجاست جمله که هر چیزی در او پیداست جمله

310 نهان پیدا کند اندر دل خاک حقیقت هر کسی را صانع پاک

311 نهان پیدا کند بیشک خداوند کند ظالم در آنجاگاه در بند

312 ستاند داد مظلومان در آنجا نهانشان کل کند در خاک پیدا

313 اگر بد کرده باشد باز یابد جزای آن و آنگه راز یابد

314 چو نیکی کرده باشد او عوض باز بیابد بیشکی دیدار هر راز

315 در آخر چون نمودارست تحقیق بدی و نیک هم برگوی توفیق

316 ببر این گوی توفیق ازمیان تو طلب کن اندر اینجا جان جان تو

317 در اینجاگاه او را جوی و بنگر از این در یک زمان ای دوست مگذر

318 در توفیق زن آنگه سعادت بیاب از یار درعین هدایت

319 از این در برگشاید راز جمله کز این سر فاش شد این راز جمله

320 دَرِ دل زن تو چون مردان خوش باش که هم در میزنند اینجای اوباش

321 نماید رخ هر آن کو خویش خواهد نمود خویش را آنکس نماید

322 نماید او هر آن کو خواست اینجا نمیآید از آنت راست اینجا

323 حقیقت این مراد اینجا حقیقت که ماندستی تو در آز و طبیعت

324 خراباتی که او حق میشناسد حقیقت راز مطلق میشناسد

325 از آن دان کرد گم خود کرد اینجا درون از درد کرد اینجا مصفّا

326 فنا شد ازنمود خود بیکبار حجاب اینجا بیک ره پرده بردار

327 نمیگنجد یقین اندر دماغش برد از جملهٔ عالم فراغش

328 چو گردد او فنا از خمر اینجا حقیقت باز بیند امر اینجا

329 در آخر چون شود هشیار تحقیق ز مسکینی بیابد راز توفیق

330 خراباتی که دُرد آشام باشد به از زاهد که کَالْاَنْعام باشد

331 کجا تو دیدهٔ سرّ خرابات که ماندستی چنین در عین طامات

332 ز سالوسی و رزق اینجا که داری خبر از عاشقان اینجا نداری

333 اگر دردی در آشامی بیک ره شوی از سرّ من اینجا تو آگه

334 بیک ره صاف کردی همچو خورشید بمانی مست و حیران تا بجاوید

335 خراباتی شوی منصور آنجای ابی آب بدِ انگور اینجای

336 خرابات فنا اینجا ندیدی در اینجا آخر ای دل می چه دیدی

337 خرابات فنا داری درون رو حقیقت بانگ سبحانی تو بشنو

338 همه مردان در اینجاگاه مستند حقیقت مست گشته جمله مستند

339 همه مردان در اینجاگه مقیمند شده مست از مِیِ بی ترس و بیمند

340 هزاران جان در اینجا همچو مویند هزاران سَر در اینجا همچو گویند

341 در اینجا جام در کش آخر ای دل که بگشاید ترا این رازِ مشکل

342 در اینجا جام درکش از کف یار حجاب جسم و جان اینجا بیکبار

343 برافکن مست شو از دیدن دوست بیک ره مغز شو بگذار این پوست

344 دم حق زن چو حق بینی ز مستی چرا آخر تو این بُت میپرستی

345 بت اینجا بشکن ازمستی جانان که کل گردی تو از هستی جانان

346 اناالحق آن زمان زن در خرابات رها کن زهد و تزویر مناجات

347 اناالحق آن زمان زن همچو مستان قدح جز از کف ساقی تو مستان

348 ز ساقی می ستان و مست او شو حقیقت نیست گرد و هست او شو

349 ز ساقی می ستان و راز او بین حقیقت خویشتن آغاز او بین

350 همه در کش که جز او مینباشد دوئی منگر جز اوئی مینباشد

351 همه در کش که منصور او کشید است در آن مستی جمال یار دید است

352 می عشق هر که اینجا کرد او نوش نمود جزو و کل کرد او فراموش

353 چو کردی نوش آن می از کف یار همه دلدار بینی نیست اغیار

354 همه یار است ای بیکار مانده تو سرگردان این پرگار مانده

355 همه یار است و تو درگفت و گوئی در این میدان شده گردان چو گوئی

356 خراباتی شو و در کش می عشق فنا شو در نمود لاشی عشق

357 خراباتی شو و مستانه درکش شراب شوق پی چار و سه و شش

358 خراباتی شو اندر عین این راز نمود پردهٔ صورت برانداز

359 بیک ره درد درد عشق خور تو چو هستی ذرّه اندر سوی خور تو

360 قدم نه تا شوی دیدار خورشید فنا شو تا بقا یابی تو جاوید

361 اگر خورشید گردی یار یابی تو بر ذرّات چون خورشید تابی

362 اگر خورشید گردی در تمامت از آن پس این معانی شد تمامت

363 اگر خورشید گردی راز بینی عیان اوّل خود باز بینی

364 اگر خورشید گردی در سوی ذات تو تابی بیشکی در جمله ذرّات

365 اگر خورشید گردی لاجرم تو یکی یابی وجودت با عدم تو

366 تو خورشیدی و آگاهی نداری گدائی لیک جز شاهی نداری

367 تو خورشیدی و در عین کمالی فتاده این زمان سوی وبالی

368 تو خورشیدی و عین آفرینش بتو روشن شده این نور بینش

369 تو خورشیدی و نور تست جمله تو ذوقی و حضورتست جمله

370 تو خورشیدی و نور کائناتی چو نیکو باز بینی نور ذاتی

371 تو خورشیدی همه ذرّات زنده بتوست و تو چنین افتاده بنده

372 همه ذرّات از نور تو دارند بتو مر خویشتن مشهور دارند

373 تو فیض نور اینجاگه فشاندی ز دانائی بنادانی بماندی

374 همه ازتو شده پیدا در اینجا همه از تو شده شیدا در اینجا

375 طلبکار تواند اینجای ذرّات درون جملهٔ تو عین آن ذات

376 بتو پیدا شده ذرّات عالم حقیقت فیض میباری دمادم

377 چنین حیران و سرگردان چرائی که خود هستی و بیچون و چرائی

378 همه سالک ترا تو در سلوکی حقیقت بیشکی شمس الدّلوکی

عکس نوشته
کامنت
comment