- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو میکند قصد جهانی و ندارد باک او
2 قصد جان میکند و جان همه عالم اوست میخورم زهر فراق و ندهد تریاک او
3 چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو هیچ خوف و خطرش نیست زهی بیباک او
4 خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
5 گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او
6 غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او
7 من چو صیدی به کمند سر زلفش شدهام تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او
8 اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست وگر از جور فراقش بگریزم پاک او
9 در فشانیست که کردست درین ره سلمان مرد باید که سخن گوید از ادراک او