1 سوخت تا از پرتو آن آتشین خو پیکرم صیقل آیینهٔ خورشید شد خاکسترم
2 در خیالم بسکه شب هر دم به رنگی آمدی می توان صد رنگ گل رفتن ز روی بسترم
3 از پی هم می رود دور از وصال او سرشک همچو فوج آهوی رم کرده از چشم ترم
4 چون شوم محوت نیاید از من، می شود پردهٔ حیرت چو آیینه نقاب جوهرم
دیدگاهها **