- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی شد پیش آن پیر طریقت بپرسد این سؤالش در حقیقت
2 که ای سکّان دین و شیخ اکبر نداند هیچ خلقی ازتو بهتر
3 ره شرعت نمودار اناالحق مراگوئی تو اینجاراز مطلق
4 بگو تا کیست اندر نطق هر کس سخن گوی این یکی بنگر از این بس
5 جوابش داد آنگه قطب عالم که حق دان هست گویا اندر این دم
6 خدا گویاست اندر نطق و درجان درون دل ورا بنگر تو جویان
7 بهر صورت که گفتی سرّ گفتار یقین اینجاست حق گویا باسرار
8 بدان کاینجاست حق گویا نهانی چنین پی برتو این سرّ نهانی
9 بدان این راز وانگه کن خموشی سزد این پند اگر از من نیوشی
10 بدان و شو خموش و کمترک گوی وگرنه اندر این میدان شوی گوی
11 دگر پرسید زو کای صاحب اسرار جوابم بازده این نکته این بار
12 مرا این مشکل دیگر نهانست ترا دانم که این مشکل عیان است
13 چو گویا حق بود در هر زبان او کند چیزی که میخواهد بیان او
14 شنو اینجا که باشد تا بدانم که من این راز آخر میندانم
15 بدو گفت این ندانسته تو خود راز بگفتم جمله اسرارت ز سر باز
16 تو دانائی دلت گردان چوگویست شنو بیشک در اینجا که اویست
17 چو او گوید بهم خود بشنود او کسی باید که مر کلّی شود او
18 که تااین راز داند بیشکی حق شود پس داند او این راز مطلق
19 چو دانا این بیان گوید در اسرار بباید گوش جان کردن بناچار
20 که تا مفهوم این معنی کنی تو بگو تاچند از این دعوی کنی تو
21 چو بشناسی که یارت هست گویا ز نطق جمله اینجاگاه او را
22 شنو تو گوش کن چون سر بیابی یقین میدان که این ظاهر بیابی
23 چو این ظاهر بدیدی تو تمامت گرفته در همه شور وقیامت
24 بهر صورت که میآید ترا پیش نظر کن اندر این معنی بیندیش
25 همه او را شناس اما بمعنی مکن با هیچکس اینجا تو دعوی
26 بدان این و چنان شو گم در این کار که سرگردان شوی مانند پرگار
27 بدان این و مگو در پیش هر کس چو دانستی ترا عین الیقین بس
28 بدان این و مکن جانا یقین فاش که ناگاهت شود اینجای اوباش
29 تو این معنی ندانی تا ندانی که جمله اوست در راز نهانی
30 بوقتی این بدانی کز لقا تو که باشی همچو مردان در بلا تو
31 بلای قرب کش وین رایگان یاب در این معنی نمود جان جان یاب
32 ترا اینجا چنان بنمود رخسار که تو در خود فتادستی ز پندار
33 ز پندارت چنان مغرور کرداست که بیشک او ز خویشت دور کرداست
34 ترا او دور کرد از خود حقیقت که نسپردی ورا راه شریعت
35 بپاکی وصل او اینجا بیابی یقین میدان که این ظاهر بیابی
36 بپاکی حاصل است اینجا رخ یار ولکین این نهان مانده ز اسرار
37 چو گشتی پاک کلّی در بطونت خدا بینی حقیقت رهنمونت
38 چو گشتی پاک در مانندهٔ آب در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب
39 جمال یار بیشک هست درما طلب کن در حقیقت بشنواز ما
40 تو آبروی خود داری بر او اگر بینی چنین دانَمْت نیکو
41 همه درتست پیدا و تو هستی عیان جمله خود را میپرستی
42 توئی غافل چرا حیران بمانده چنین درچرخ سرگردان بمانده
43 توئی عاشق چنین در عشق خود باز نمود آید ز عشق خود بخود باز
44 توئی صادق شده در عین دیدار شده مر زهد خود اینجا خریدار
45 تو داری و توئی اینجا یقین است ولیکن اندر اینجا کفرو دین است
46 ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین فرو ماندستم اندر آن و در این
47 فروماندستم اندر کفر جانان شدستم در میان خلق پنهان
48 در این بازار ماندستم عجایب که هر دم مینمایم این غرایب
49 چنان بنمایمت هر لحظه خود را برون آمد ابر رسم خرد را
50 که تا اینجا کند مر ناگهان گم مثال قطرهٔ در عین قُلزُم
51 گهی اینجا کند گه جسم و جانم گهی بنماید او عین العیانم
52 گهی اینجا کند مکشوف اسرار بگوید سر بسر اینجا باسرار
53 گهی در عین تقلیدم بمانده گهی دستم ز جان و دل فشانده
54 گهی در عقلم اندازد بخواری مرا اینجا کُشد بیشک بزاری
55 گهی در عین عشقم جان دهد باز نماید این چنین پنهان دهد باز
56 گهی بنمایدم روشن چو خورشید عیان ذات خود گوئی که جاوید
57 من این سر یافتم ناگه کند گم مثال قطرهٔ در عین قلزم
58 نمیدانم نمیبینم به جز یار بگویم سر که من هستم خبردار
59 که بیشک رنج بی پایان کشیدم بجز معنی وصال یار دیدم
60 بمردم کز دلم آنجا برآید دمی بیشک دو صد دستان سرآید
61 دو صد دستان زند بر صد هزاران مثل بیمثل دارد سرّ جانان
62 همه از دوست لیکن گرچه مردست فتاده این دم اینجاگاه فرداست
63 دم من اندر آن دم دردمی کل یقین دیدم عیان من آدم کل
64 حقیقت حق حق اینجا که بر جای عیان بسپارد آنجائی ابر جای
65 کسی این ره سپارد در دل اینجا که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا
66 چو مشل برگشاید از نهانی بیابد راز اسرار معانی
67 ره آسان مدان ای مرد صورت که خواهی کرد هم بیشک ضرورت
68 ره آسان نیست جمله وصف این ره بسی کردند هر کس نیست آگه
69 ره بی ابتدا و انتهایست در این ره جملگی عین صفایست
70 کسی کاینجایگه این ره ندیدست میان جمله مردان ناپدیدست
71 کسی کاینراه برد و خویش بشناخت حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت
72 یقین این زاد ره بردار و بشنو بر این گفتار دیگر زود بگرو
73 یقین کاین زاد ره عجز است اوّل که خودبین گردد اندر ره مبدّل
74 دوم فقر است و نقد جمله اینست که اندر فقر کل عین الیقین است
75 سوم تسلیم بودن در فنایش چهارم نوش کردن مر بلایش
76 یقین پنجم فنائی بود اللّه ششم دید یقین مر حضرت شاه
77 عیان هفتم نمود نور ذاتست همه شاهان یقین اینجای ماتست
78 همه مانند شاهان اندر این سرّ که هرگز مینشد این راز ظاهر
79 اگر این راز اینجا باز یابند حقیقت جزو و کل مر خود بیابند
80 ز خود باشید الّا حق یقین این بداند صاحب عین الیقین این
81 همه یک ذات دان اینجا حقیقت نه کفر است ونه دین ونی طریقت
82 همه اینجا توانی یافتن باز ترا این جایگه بشتافتن باز
83 شدت تا بازیابی قدرت اینجا کنی یکبارگی درمان تو خود را
84 در اینجا واصلان چون خود رسیدند بجز یکی در آن حضرت ندیدند
85 یکی دیدند اینجا جسم و جان هم نبود اینجا و آنجا هیچ محرم
86 همه حق یافتند و هیچ غیری نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری
87 اگرچه بت پرست عشق آخر بکرد این راز مر بعضی بظاهر
88 ندانستند ره اینجا نبردن حقیقت همچو مردان گوی بردن
89 بتقلید اندر این ره باز ماندند یقین در شهوت و در آزماندند
90 در آخرشان بماند اینجا یقین باز که تادیدند راز اوّلین باز
91 چو بگذشتی ز نفست ناگهانی نماند نفس الّا تو بمانی
92 چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود مکن بار دگر شیطان تو خوشنود
93 یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو
94 چنان شو اندر این ره شاد و آزاد که بینی هر خرابی را تو آباد
95 چنان آباد کن جانت ز تقوی که چیزی درنگنجد جز که معنی
96 چنان آزاد کن جان از بر خویش که هم بیشک تو باشی رهبر خویش
97 چنان آزاد کن جان و روانت که تاوقتی که کل گردی نهانت
98 شود بیدار و حق باشد یقین هان بجز این نیست ما نص و برهان
99 چو حق میخواهد آخر ای دل فرد در این دم باش دائم صاحب درد
100 در این سر درد آور پیش زنهار که دردت خویش بر تا حضرت یار
101 اگردردست ناگاهان دوایت کند درمان دردآن جانفزایت
102 یقین دردست آنگه عیان درمان یقین جانست آنگه عین جانان
103 ز درد اینجا یقین جانان بیابی چو جانان یافتی درمان بیابی
104 که جان با درد و درمان مینماید گهی نقصان و گاهی میفزاید
105 ولیکن این بصورت بازدانی وگرنه بیشکی تو بازمانی
106 ز صورت در گذر جان جوی اینجا که صورت هست همچون گوی اینجا
107 چنان ماندست سرگردان جانان که یک لحظه نپردازد ابا جان
108 نپردازی دمی با جان در اینجا حقیقت میزند پنهان در اینجا
109 اگرچه جسم واصل گشت از جان نمودش جمله حاصل گشت از جان
110 نمیبیند یکی خود اندر اینجا که افتادست اندر شور وغوغا
111 بلا و رنج و محنت یافتست او بسی در هر صفت بشتافتست او
112 بلا و رنج دیده بی نهایت در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت
113 بلا و رنج دید و گنج حاصل در اینجا کرد بیشک گشت واصل
114 بخود بنهاده است آنجای صورت که باید رفت در خاکش ضرورت
115 ورا جائی است اندر معدن خاک که در اینجا شود او بیشکی پاک
116 نمودش شیب خاک آید پدیدار در اینجا کل شود او ناپدیدار
117 نهانش واصلی آنجا عیان است جهانی بیشکی پرترس از آنست
118 که خوف جان عجب دارند ایشان از آن اینجا شدند ایشان پریشان
119 مترس از این اگر تو مرد راهی در اینجائی تو اسرار الهی
120 در اینجا سر متاب ای غافل مست که خواهی با نمود دوست پیوست
121 وصال خاک اگر اینجا بیابی ز شادی سوی او هر دم شتابی
122 وصال اندر دل خاکست بیشک که اینجا مینماید راز هر یک
123 کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو کز او پیداست این عین الیقین تو
124 ز گورستان بدانی جمله مردان که اندر خاک درگاهند پنهان
125 همه در خاک درگاهند خفته همه رخ نزد جانان درنهفته
126 همه در خاک درگاهند بیچون یک گشته نهان در هفت گردون
127 همه در خاک درگاهند ساکن شدند از نیک و بد اینجای ایمن
128 همه در خاک درگاهند تحقیق بدیده روی جانان جمله توفیق
129 یقین دریافته اینجا نهانی تو چون ایشان شوی آنگه بدانی
130 که بیشک آنچه میگفتند ای دوست بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست
131 یقین شد در وی آخر سرّ جانان نخواهد دید کس این سر یقین دان
132 خدا خواهی بُدن در آخر کار چو اینجا برفتد پرده بیکبار
133 اگر پرده برافتد باز بینی حقیقت گمشده مر باز بینی
134 تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر نظر بگمار و جانان پاک بنگر
135 وصالت در دل خاکست آخِر نهان کن زودت این اسرار ظاهر
136 وصالت در دل خاکست در یاب اگر مردی بسوی خاک بشتاب
137 وصالت در دل خاکست ای دل ترا مقصود درخاکست حاصل
138 وصالت در دل خاکست بگذار جهان و برفکن این پنج با چار
139 سوی این خلوت آی و شاد بگذر ازاو جانها یقین آباد بنگر
140 در این خلوت سرا آخر قدم نه که این سر عاقبت اولی ترا به
141 که این خلوت سرای عاشقان است نمدار اندر او عین العیان است
142 در این خلوت سرای اینجای بیشک نماید بیشکی دیدار او یک
143 بود لیکن همه این سر ندانند که در دیدار او حیران بمانند
144 یکی بینی در اینجا بی حجب یار نباشد هیچ جز او لیس فی الدار
145 نباشد هیچ جز حق اندر اینجا یقین بشنو تو راز مطلق اینجا
146 حقیقت چون شدی اندر دل خاک عیان بینی تو خود را جوهر پاک
147 ولی گر صاحب آزار بودی یقین بر آتش و مانند دودی
148 اگر نیکی تو کردستی در اینجا حقیقت گوی بردستی در اینجا
149 عوض اینجاترا آن روشنائی بود بیشک ابر دید خدائی
150 یقین چون در دل خاکت نهادند عیان در حضرت پاک نهادند
151 تو باشی هیچکس آنجات همراه نباشد می یقین جز عین اللّه
152 ترا اوّل قدم این است صورت اباتست این بیان اینجا ضرورت
153 چو رفتی ناگهی اندر دل طین نظر کن درنهادت جمله حق بین
154 نمییابی تو این سر هیچ اینجا فتادستی چو نقشی اندر اینجا
155 ولی آن دم بیابی سرّ جانان که باشد این صور در خاک پنهان
156 وصالت آن زمان گردد میسّر که اجسامت شود اینجا میسّر
157 وصالت آن زمان بشناس ای دل که گردد صورتت در زیر گِل حل
158 چو حل گردد ترا صورت بیکبار شوی ای نور دل کل ناپدیدار
159 چو حل گردی و گردی عین فانی حقیقت این جهان و آن جهانی
160 ترا پیدا شود اسرار جمله تو باشی در یقین انوار جمله
161 یقین دیدار آن دم باز بینی یکی یابی اگر صاحب یقینی
162 بجز عین الیقین اینجا مبین تو اگر هستی چو مردان پیش بین تو
163 در آخر اینست احوالت بیندیش حجاب اکنون یقین بردار از پیش
164 حجاب از پیش بردار این زمان تو خدا را بین یقین در غیب جان تو
165 حجاب از پیش بردار و عیان بین همی گویم ترا در جان جان بین
166 ولکین این نیابی بی معانی نشانت میدهم از بی نشانی
167 زلا مگذر تو تا الّا شوی کل یقین دیدار جان الّا شوی کل
168 زلا مگذر یقین دریاب الّا که الّا بیشکی دیدست یکتا
169 زلا مگذر که الّا الله یابی رخ جانان عیان ناگاه یابی
170 زلا مگذر تو در الّا نظر کن از این معنی دل خود را خبر کن
171 زلا مگذر یقین دان لاحقیقت نظر کن جمله اسرار شریعت
172 نمود لااله اینجا عیانست چگویم وصف کین سر بی نشانست
173 یقین بشناس و میدان ای دل ریش حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش
174 مجو اینجایگه تو محرم راز حجاب آخر دمی از خود برانداز
175 چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست
176 زجام عشق جامی نوش کن تو دل و جان در یقین بیهوش کن تو
177 ز جام عشق نوش آن می که مستان برش هشیار کوبان پا ودستان
178 می عشق اندر این خمخانهٔ دل کجا گردد یقین بیشک بحاصل
179 مئی کن نوش اینجاگه نهانی که در ساقی ابد حیران بمانی
180 مئی از دست کس بستان و کن نوش که جز وی جمله گردانی فراموش
181 ز بدمستی کنی مانند حلّاج ز تیر عشق سازی خویش آماج
182 مکن بدمستی اندر نزد عشاق تو چون مرغان مزن از خویشتن واق
183 چو سیمرغی تو اندر قاف معنی مئی خور این زمان از صاف معنی
184 در آخر دُردکش از کفر و دین یار که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار
185 مئی درکش که قوت جسم و جان است از آن می این زمان ما را نهان است
186 درون جان و دل رگهاگرفته همه پنهانیم پیدا گرفته
187 خروشی میزند در نزد عشاق از آن مشهور شد در کلّ آفاق
188 که ازجام وصال شاه خوردست وز آن اینجایگه او گوی بردست
189 وصال جان جان از جام دیدم از آن اینجایگه من کام دیدم
190 که عزت داشتم اندر درون من نه بدمستانه بودم جز سکون من
191 نیاوردم به جز عزّت بر یار ز عزّت شد مرا جانان پدیدار
192 ز عزّت گوی بردم در بر خلق از آن پس آمدم من رهبر خلق
193 نمودم اینست اینجایار گفتست ولیکن این بیان اینجا نهفتست
194 نمود کُشتن خود فاش کردم حقیقت نقش خود نقاش کردم
195 نمود ظاهرم اینجا ببینید در آخر آنگه او صاحب یقینید
196 مرا کشتن امید زندگانی است که در کشتن حیات جاودانی است
197 بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند میان خاک و خون آغشته گشتند
198 نمود خویشتن دیدند اینجا سر خود زود ببریدند اینجا
199 فنا گشتند بی سر پیش ایشان حقیقت فاششان شد سرّ جانان
200 اگر بی سر شوی این راز دانی از این معنی حقیقت بازدانی