عید شد هر کس ز یاری عیدیی دارد هوس از جامی غزل 470

عید شد هر کس ز یاری عیدیی دارد هوس

1 عید شد هر کس ز یاری عیدیی دارد هوس عید ما و عیدی ما دیدن روی تو بس

2 عید مردم دیدن مه عید ما دیدار تو همچو عید ما مبارک نیست عید هیچ کس

3 پرده گفتی افکنم پس روز عید از پیش رخ عید شد آن وعده را دیگر میفکن پیش و پس

4 صدق ما چون روشنت شد آخر ای خورشید روی همچو صبح از مهر دل با ما برآور یک نفس

5 ما اسیر هجر و خلقی محرم بزم وصال زاغ با گل همدم و بلبل گرفتار قفس

6 سوخت جان من اگر آهی کشم معذور دار دود خیزد لاجرم هر جا فتد آتش به خس

7 می رسد فریاد جامی بی رخت شبها به ماه ای مه نامهربان روزی به فریادش برس

عکس نوشته
کامنت
comment