1 ایا خورشید و مه در پیش رایت تیره و تاری به روز و شب گهی خورشید و ماهم ثقبهٔ روزن
2 پس ای سردی و تاریکی که در من هست بازم خر ازین سردی و تاریکی به اندک پنبه و روغن
1 با روی دلفروزت سامان بنمیماند با زلف جهانسوزت ایمان بنمیماند
2 در ناحیت دلها با عشق تو شد والی جز شحنهٔ عشقت را فرمان بنمیماند
1 تا رنگ مهر از رخ روشن گرفتهام بیرنگ او ببین که چه شیون گرفتهام
2 دریای من غذای دل تنگ من شدست دریای کشتیی که به سوزن گرفتهام
1 آرزوی روی تو جانم ببرد کافریهای تو ایمانم ببرد
2 از جهان ایمان و جانی داشتم عشق تو هم این و هم آنم ببرد