ایرا گفت از سعدالدین وراوینی مرزبان‌نامه 2

سعدالدین وراوینی

آثار سعدالدین وراوینی

سعدالدین وراوینی

ایرا گفت که مرغکی بود از مرغانِ ماهی خوار سال خورده و علوّ سنّ یافته، قوّتِ حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعیِ...

ایرا گفت که مرغکی بود از مرغانِ ماهی خوار سال خورده و علوّ سنّ یافته، قوّتِ حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعیِ شکار کردن فتور پذیرفته. یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بی‌طاقت شد، هیچ چارهٔ ندانست، جز آنک بکنارهٔ جویبار رفت و آنجا مترصّد وارداتِ رزق بنشست تا خود از کدام جهت صیدی از سوانحِ غیب در دامِ مرادِ خود اندازد. ناگاه ماهیئی برو بگذشت ، او را نژند و دردمند یافت، توقّفی نمود و تلطّفی در پرسش و استخبار از صورتِ حالِ او بکار آورد. ماهی‌خوار گفت : وَ مَن نَعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فِی الخَلقِ ، هرکرا روزگار زیر پایِ حوادث بمالد و شکوفهٔ شاخِ شرخِ شباب او را از انقلابِ خریفِ عمر بپژمراند ، پیری و سالخوردگی و وهن اعضاء و ضعفِ قوای بشری بر بشرهٔ او این آثار نماید و ناچار ارکانِ بنیت تزلزل گیرد و اخلاط طبیعی تغیّر پذیرد و زخمِ منجیقِ حوادث که ازین حصارِ بلند متعاقب می‌آید ، اساسِ حواسّ را پست گرداند ، چنانک آن زنده‌دل گفت : ,

2 در پشتِ من از زمانه تو می‌آید وزمن همه کار نانکو می‌آید

3 جان عزم رحیل کرد، گفتم که مرو گفتا : چکنم خانه فرود می‌آید ؟

و بدانک چون سفینهٔ عمر بساحل رسید و آفتابِ امل بر سر دیوارِ فنا رفت، مرد تا جز تببّل و طاعت و توبه و انابت و طلبِ قبولِ متاب و بازگشت بحسنِ مآب هیچ روی نیست و جز غسلی از جنابتِ جهولی و ظلومی برآوردن و رویِ سیاه کردهٔ عصیان را بآبِ اعتذار و اسغفار که از نایژهٔ حدقه گشاید ، فرو شستن چارهٔ نه . ,

5 وَ مَا اَقبَحَ التَّفرِیطَ فِی زَمَنِ الصِّبَی فَکَیفَ بِهِ وَ الشَّیبُ فِی الرَّأسِ شَامِلُ

مقصود ازین تقریرِ آنک امروز مرکبِ هوایِ من دندانِ نیاز بیفکند و شاهینِ شوکت را شهیرِ آرزوها فرو ریخت، وقت آن در گذشت که مرا همّت بر حطامِ دنیا مقصور بودی و بیشتر از ایّامِ عمر در جمع و تحصیلِ آن صرف رفتی. ,

7 کودل که ازو طرب پرستی خیزد بر صیدِ مراد چیره‌دستی خیزد

8 در ساغرِ عمر کار با جرعه فتاد پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد

هنگامِ آنست که بعذر تقاعدهایِ گذشته قیام نمایم. امروز بنیّت و اندیشهٔ آن آمده‌ام تا از ماهیانِ این نواحی که هر وقت بر اولاد و اترابِ ایشان از قصدِ من شبیخونها رفتست و بارِ مظالم و مغارمِ ایشان بر گردنِ من مانده، استحلالی کنم تا اگر از راهِ مطالبات برخیزند، هم ایشان بدرجهٔ مثوبت عفو در رسند و هم ذمّتِ من از قیدِ مآثم آزاد گردد و اومیدِ سبکباری و رستگاری بوفا رسد. ماهی چون این فصل بشنید، یکباره طبیعتش بستهٔ دامِ خدیعت او گشت. گفت: اکنون مرا چه فرمائی؟ گفت: این فصل که از من شنیدی بماهیان رسان و این سعی دریغ مدار تا اگر باجابت پیوندد، ایشان از اندیشهٔ ترکتاز تعرّضاتِ من ایمن در ماسکنِ خود بنشینند و ترا نیز فایدهٔ امن و سکون از فتور و فتونِ روزگار در ضمن آن حاصل آید ، وَ اَن لَیسَ لِلاِنسانِ اِلَّا مَا سَعَی. ماهی گفت: دستِ امانت بمن ده و سوگند یادکن که بدین حدیث وفا نمائی، تا اطمینانِ ایمانِ من در صدقِ این قول بیفزاید و اعتماد را شاید، لکن پیش از سوگند مصافحهٔ من با تو چگونه باشد ؟ گفت: این گیاه بر هم تاب و زنخدانِ من بدان استوار ببند تا فارغ باشی. ماهی گیاه برگرفت و نزدیک رفت تا آن عمل تمام کند. ماهی‌خوار سر فرو آورد و او را از میانِ آب برکشید و فرو خوره، وَ رُرَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِیقِهِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که ما را در قربتِ عقاب و مجاورتِ او مصلحتی نیست. ,

10 اَنفَاسُهُ کَذِبٌ وَ حَشوُ ضَمِیرِهِ دَغَلٌ وَ قُربَتُهُ سَقَامُ الرُّوحِ

آزادچهر گفت: باد وقتی مطرّاگری حلّهٔ باران کند و وقتی خرقهٔ کهنهٔ خزان از سر برکشد، آتش وقتی از نزدیکِ خرمن مجاورانِ خود سوزاند و وقتی از دور سر گشتگانِ ره گم کرده را بمقصد خواند. آب‌گاه سینهٔ جگر تشنگان را تازه دارد و گاه سفینه را چون لقمه در گلویِ اومید مسافران شکند. خاک در همان موضع که سرسنانِ خار تیزکند، سپرِ رخسارِ گل مدوّر گرداند؛ و بدانک رضا و سخط و قبض و بسط و قهر و لطف و حلم و غضب و خضونت و دماثت جمله از عوارضِ حال مردمست و خمیر مایهٔ فطرتِ انسانی ازین اجزاء و اخلاط که گفتم مرکّبست. ,

امکان دارد و در عقل جایز که عقاب با همه درشت‌خوئی و خیره روئی چون ضعفِ ما بیند و قدرتِ خویش و تذلّلِ ما نگرد و تعزّزِ خویش، بخفضِ جناحِ کرم پیش آید و قوادم و خوافیِ رحمت بر ما گستراند و سوءِ اخلاق بحسنِ معاملت مبدّل کند، ع، لِکُلِّ کَرِیمٍ عَادَهٌٔ یَستَعِیدُهَا . ایرا گفت: می‌ترسم که از آنجا که خوی شتابکاری و جان شکاریِ عقابست، چون ترا بیند، زمانِ امان خواستن ندهد و مجالِ استمهال بر تو چنان تنگ گرداند که تا درنگری خود را در چاهِ ندامت بسته و اوصالِ سلامت بچنگال او از هم گسسته بینی، چنانک آن راسو را با زاغ افتاد. آزادچهره گفت : چون بود آن داستان ؟ ,

عکس نوشته
کامنت
comment