فتنه می‌خیزد از آن ترکانه از محتشم کاشانی غزل 471

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

فتنه می‌خیزد از آن ترکانه دامن برزدن

1 فتنه می‌خیزد از آن ترکانه دامن برزدن عشوه می‌ریزد از آن مستانه گل بر سر زدن

2 ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن

3 شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن

4 قسمی از بیگانگی دارد که می‌بارد از آن خانهٔ دل را به دست آشنائی در زدن

5 باده در خلوت کشیدن‌های او را در قفاست سر ز جائی برزدن آتش به عالم در زدن

6 یک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن

7 نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را می‌کشد از انتظار خنجر دیگر زدن

8 پیش آن چشم ای غزالان عشوهٔ چشم شما نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن

9 محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر