1 ناچار به هجر یار میباید ساخت گر گل نبود، به خار میباید ساخت
2 دل را به وفای وعدهاش نتوان بست از وعده به انتظار میباید ساخت
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را
2 شکوهای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست هیچکس چون خود نمیداند گناه خویش را
1 کعبه عشق است کانجا هیچ محمل ره نیافت کس به جز عاشق در آن وادی و منزل ره نیافت
2 آفتاب آمد که بیند عارضش بیاختیار از هجوم غمزه، از روزن به محفل ره نیافت
1 رهزدن درخانه کار چشم فتّان بوده است ناوک در کیش صیدانداز، مژگان بوده است
2 سرد شد هنگامه دیوانه تا از شهر رفت آتش سودا همین در سنگ طفلان بوده است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به