1 غرقه خون چون خسرو از شیرویه خفت نکته ای خوش در حق شیرویه گفت
2 که بدان شاخی که آب از اصل خورد سر کشید از آب و قصد اصل کرد
3 اصل را چون کند و شد میدان فراخ خشک و بی بر بر زمین افتاد شاخ
1 بود بلقیس و سلیمان را سخن روزی اندر کشف سر خویشتن
2 هر دو را دل بر سر انصاف بود خاطر از رنگ رعونت صاف بود
1 کردی از آشوب گردش های دهر کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
2 دید شهری پر فغان و پر خروش آمده ز انبوهی مردم به جوش
1 کیست درعالم ز عاشق زارتر نیست کار از کار او دشوارتر
2 نی غم یار از دلش زایل شود نی تمنای دلش حاصل شود