-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درآمد آن فقیر از خانقاهی نهاده بر سر از ژنده کلاهی
2 یکی گفتش بطیبت ای خردمند کلاه ار میفروشی قیمتش چند
3 جواب این بود آن درویش دین را بکل کون نفروشم من این را
4 بسی خلقم خریدار کلاهاند بکل کون از من می بخواهند
5 بنفروشم که دانم بهتر ارزد که یک نخ زو دو گیتی گوهر ارزد
6 چه دانی تو که من در سر چه دارم چو من خود بی سرم افسر چه دارم
7 دلا بیدار شو گر هست دردیت که ناوردند بهر خواب و خوردیت
8 گرفتم جملهٔ عالم بخوردی ندانی جستن از مردن بمردی
9 ترا تا کی ز تو ای آفت خویش تویی آفت تو هم برخیز از پیش
10 بگو تا کی ز بی شرمی و شوخی چه سنگین دل کسی، کویی کلوخی
11 بکن هرچت همی باید کژ و راست اگر این را نخواهد بود واخواست
12 اگر چون خاک ره زر خواهدت بود ز خاک راه بستر خواهد بود
13 ترا چرخ فلک در چرخه انداخت که بر یک جو زرت صد نرخه انداخت