در شکنج زلف او دل تاب نتواند گرفت از سعیدا غزل 182

در شکنج زلف او دل تاب نتواند گرفت

1 در شکنج زلف او دل تاب نتواند گرفت چون کتان، کام از شب مهتاب نتواند گرفت

2 کی لب شیرین کند کار نگاه تلخ را جای می را گر دهد جان آب نتواند گرفت

3 کام از کامل عیاران یافتن آسان مدان کس دمی آب از گل سیراب نتواند گرفت

4 بی ریاضت کی ملایم می شود طبع ثقیل نرم خویی را کس از سنجاب نتواند گرفت

5 بحر همت سعیدا چرخ را آمد به جوش کاسه ای دارد که یک کف آب نتواند گرفت

عکس نوشته
کامنت
comment