1 در آرزوی تو شمع را جان به لب است زان مرده و سوخته چو من روز و شب است
2 ای شمع رخ تو را دو صد پروانه پروانه منم دست تو سوزد عجب است
1 اگر بختم دهد باری که یارم همنشین باشد زهی مقبل که من باشم زهی دولت که این باشد
2 نباید این چنین ماهی برون از هیچ خرگاهی نظیرش گر همیخواهی مگر در حور عین باشد
1 تورا چیزی ورای حسن و آن هست نپندارم نظیرت در جهان هست
2 از آن دادن نشان، کار زبان نیست ولی در گفت و گویم تا زبان هست
1 فتنه از بالای تو بالا گرفت شهر از آن رفتار خوش غوغا گرفت
2 صانع از روی تو شمعی برفروخت آتشی زان شمع در دلها گرفت