1 در عشق تو دل رفت و زجان می ترسم وز هجر و زمرگِ ناگهان می ترسم
2 گر زار کُشی مرا نمی ترسم از آن بیزار زمن شوی از آن می ترسم
1 من خاک تو در چشم خرد می آرم عذرت نه یکی نه ده که صد می آرم
2 سر خواسته ای به دست کس نتوان داد می آیم و بر گردن خود می آرم
1 خواهی که ببینی دل کارآگه را و از خود به خدا عیان ببینی ره را
2 بر تخت درون نشان به شمشیر زبان شاهنشه لا اله الّا الله را
1 انصاف زاختلاف ایام فرق پیدا کردی به گفت حق را الحق
2 آنجا که کمال کبریای قدم است توحید من و تو کفر باشد مطلق