1 در غمت ناله ز مرغ چمن آید بیرون گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
2 طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
3 کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
4 از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
5 دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم مگذارید که از انجمن آید بیرون
دیدگاهها **