در این وادی که معموری نه دیوار از سعیدا غزل 231

در این وادی که معموری نه دیوار و نه در دارد

1 در این وادی که معموری نه دیوار و نه در دارد خوشا آن کس که نم در چشم و آهی در جگر دارد

2 طریق خودنمایی نیست در آیین درویشی کلاه فقر را پوشد کسی کاو ترک سر دارد

3 جهان را هر زمان تغییر اوضاع است در باطن که دریا در حقیقت هر نفس موج دگر دارد

4 کسی از چاپلوسی دلنشین ما نمی گردد که در مجلس مگس هم دست بر بالای سر دارد

5 تو را در دل هزار امید و گویی طالب اویم برو ای مرغ زیرک عاشقی کار دگر دارد

6 ز بس اهل جهان فکر حیات خویشتن دارند غم مردن سعیدا بهر مردم بیشتر دارد

عکس نوشته
کامنت
comment