در این پرگار گردانم از عطار نیشابوری جوهرالذات 26

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

در این پرگار گردانم عجائب

1 در این پرگار گردانم عجائب تماشا میکنم نفس غرائب

2 در این پرگار در اندوه ودردم بمانده اندر این پرگارم فردم

3 در این پرگار گردانم چو پرگار طلبکارم بهرجائی رخ یار

4 در این پرگار گردانم بسر بر نمییابم کسی را یار و رهبر

5 تماشا میکنم از هر کناری همی جویم ز بهر خویش یاری

6 تماشا میکنم در بود و نابود مگر جائی بیابم عین مقصود

7 تماشا میکنم چرخ فلک را نظاره میکنم آن یک بیک را

8 تماشا کردم اینجا هر چه دیدم چو سودی زان چو مقصودی ندیدم

9 تماشا کردم اندر تنگنائی بهردم یافتم آنجا بلائی

10 بسی اندیشهٔ بیهوده کردم بسی زانجا رسید از خویش دردم

11 بی کردم بهر سوئی نگاهی که باشم تا توانم برد راهی

12 بسی در خاک و خون آغشته گشتم چو شیب و عین بالا در نوشتم

13 نبردم هیچ ره در سوی جانان که تا این دم ترا من یافتم جان

14 چنین بد قصّهٔ من تابدانی دوای درد من اینجا تو دانی

15 دوائی کو کنون و ره نمایم در این پرده حقیقت در گشایم

16 از این پرده مرا بیرون فکن تن که تا بیرون جهم از ما و از من

17 از این پرده چنانم زار مانده حقیقت عاشق و بی یار مانده

18 از این پرده چنانم در بلا من که میخواهی دگر باره فنا من

19 فنا میخوانم از صورت حقیقت که بیرون آیم از عین طبیعت

20 فنا میخواهم از این زندگانی مراد من بر آوردن تو دانی

21 فنا میخواهم و کل کن فنایم تو جانا باز خر در این بلایم

22 فنا میخواهم و بیرونم آور تو جانا اندر این حالت غمم خور

23 تو غم خور زانکه غمخواری ندارم بجز تو هیچکس یاری ندارم

24 تو غمخور زانکه دردم را دوائی در این منزل مرا تو آشنائی

25 تو غم خور زانکه اینجایم گرفتار مرا جانا از این صورت برون آر

26 تو غم خور تا مرا اینجا رسانی که ره در سوی آن منزل تو دانی

27 تو دانی راه بردن ماه اینجا که دیدستی حقیقت شاه اینجا

28 تو میدانی ره و کوی حقیقت اگرچه ماندهٔ سوی طبیعت

29 تو اینجاگه حقیقت دید یاری مرا اینجایگه چون غمگساری

30 بتو شادم که تو اسرار یاری در اینجاگه مرا شادان تو داری

31 بتو شادم حقیقت جان در آخر که مقصودم کنی اینجا تو ظاهر

32 کنون زین تنگنای حادثاتم برون کن تا رسانی سوی ذاتم

33 نه چندانم در اینجا فکر و یارست که اندیشه دمادم بیشمارست

34 از اوّل تا بآخر اندر اینجای مرادر کل بُد ای جان مانده در پای

35 نظر در سوی اشیا کردم از سیر عجب گردانست کردم این همه دیر

36 در این دیرم مثال بت پرستان بمانده من نه کافر نی مسلمان

37 بی جستم ز مردم دوستداری ندیدم از کسی امّیدواری

38 چودیدم دشمنم بودند ایشان حقیقت هم طبیعت گرچه خویشان

39 بود اینجا که با ایشان مقیمم وزایشان این زمان در خوف و بیمم

40 بسی کردم طلب از هر کسی باز شنفتم من ز هر کس خود بسی راز

41 همه تقلید بود و هیچ تحقیق ندید از هیچکس الاّ که توفیق

42 در آخر گر مرا اینجا نمائی غم از من بیشکی اینجا ربائی

43 نظر چون میکنم در خویش اینجا چو میبینم یقین در پیش اینجا

44 هدایت مر مرا زین سرّ نور است که دائم مر مرا از وی حضورست

45 از این نورم حقیقت روشنائیست که مر تحقیق این نور خدائی است

46 براه شرع این نورم هدایت از اوّل بود بسیاری سعادت

47 در آخر نیز هم دانستهام من کز این نورم شود اسرار روشن

48 اگر خورشید میبینم از این نور یکی در تست از او افتاده تن دور

49 اگرخود ماه میبینم از این است که گردان اندر این چرخ برین است

50 همه کوکب از این نورست دائم که در آفاق مشهورست دائم

51 وگر عرش است و کرسی هم بود این حقیقت هم قلم با لوح شد این

52 مزیّن چه بهشت و کرسی و عرش ملایک هرچه اعیانست در فرش

53 از این نورند من تحقیق دیدم حقیقت من از این توفیق دیدم

54 کنون این نور پاک مصطفایست که ما را اندر اینجا رهنمایست

55 ولی ای جان مرا اسرار برگوی حقیقت قصّهٔ از یار برگوی

56 رهائی باشدت اینجا مراهان بگو با من حقیقت شرع و برهان

57 جوابش داد جان آن لحظه کایدل ترا مقصود خواهد بود حاصل

58 کنون چون دید نور مصطفائی حقیقت بیشکی اندر لقائی

59 از این نورت رهائی باشد اینجا ترا عین خدائی باشد اینجا

60 از این نورت همه کامی برآید ترا این تنگنا آخر سرآید

61 از این نورت بود در آخر کار حقیقت بیشکی دیدار اسرار

62 از این نورت رهائی باشد از غم ترا شادی رساند او دمادم

63 از این نورت لقای جاودانست که مر این برتر از کون و مکانست

64 از این نورت بسی شادی رسد دوست برون آرد ترا و هم من از پوست

65 از این نورست ما را هردو امیّد لقا زین نور خواهد بود جاوید

66 ازاین نورست بیشک هر چه بینی دلا اکنون تو در عین الیقینی

67 از این نورست بیشک آسمانها حقیقت تا بدانی جسم و جانها

68 از این نورست ماه و چرخ و انجم همه در نور اینجاگه شده گم

69 از این نورست عرش و فرش و کرسی حقیقت اینست پیش از نور قدسی

70 از این نورست بیشک انبیا بین درون خویش ایشان مصطفی بین

71 از این نورست بیشک هرچه باشد بجز این نور مر چیزی نباشد

72 از این نور است آدم تا بدانی از این نورست هر شرح و معانی

73 از این نورست نوح و پور آذر تو از این نور یک لحظه بمگذر

74 از این نورست اسحق گزیده هم اسمیعیل و یعقوب این بدیده

75 از این نورست موسی بر سر طور حقیقت مانده واله او از این نور

76 از این نورست مر ایّوب و یونس که این نورست در هر چیز مونس

77 از این نورست بیشک مر سلیمان حقیقت انبیا را مر چنین دان

78 دلاگر راز گویم شرح اینست که این نورت عیان عین الیقین است

79 حقیقت این بود رهبردر اینجا دلا اکنون تو می ره بر در اینجا

80 بیابی کام خود زین نور مطلق که این نور است ذات جاودان حق

81 تمامت انبیا زین نور بودند از آن اندر جهان مشهور بودند

82 از این مقصود حاصل میشود باز که این نور است هم انجام وآغاز

83 حقیقت نور الّا اللّه باشد دگر هر کس کز این آگاه باشد

84 دلا زین نور اینجا ره بر اینجا که این نورست کین جا جمله پیدا

85 دلا این نور عین لامکان است که با ما این زمان اندر مکان است

86 دلا این نور اینجا دید شاه است همه ذرّات را پشت و پناه است

87 دلا این نور اندر آخر کار حجاب از پیش بردارد بیکبار

88 دلا این نور بنماید یقین ذات کند روشن چو خود مر عین ذرّات

89 همه ذرّات از این آید منوّر حقیقت جان شوند اینجای یکسر

90 همه جانها ازاین نورست تابان که در آفاق مشهورست میدان

91 همه جانها از این اندر خروش است که این دریا حقیقت چشم و گوش است

92 همه جانها بدین باشد سرافراز حقیقت اوست اینجا صاحب راز

93 از این مقصود ما حاصل شد اینجا که این نورست اندر کلّ اشیا

94 ره ما آخر کارست از او راست که اندر ره حقیقت روشنی خاست

95 مزیّن شد ره ما آخر کار از او یابیم هر دو عین دیدار

96 وطنگاه ازل زین نور یابیم در آخر چون سوی منزل شتابیم

97 دگر ای دل ره دور و درازست گهی شیبست و گه گاهی فرازست

98 بسی رفتند و در ره باز ماندند نه در بالا که در چه باز ماندند

99 بسی رفتند و در اینجا رسیدند جمال یار آخر باز دیدند

100 بسی رفتند در راه حقیقت شدند از نور آگاه شریعت

101 نه بازی باشد این ره تا بدانی که تا خود را بمنزل در رسانی

102 ببازی نیست راه عشق کردن کسی باید که داند راه بردن

103 ببازی نیست راه عشق جانان کسی باید که بیشک پی بَرَد آن

104 ببازی نیست هان این ره ببازی نیابی دوست تا خود در نبازی

105 رهی دور است و منزل ناپدیدست که آخر کارت ای دل ناپدیدست

106 رهی دور است و راه عاشقانست کسی کاینجا فنا شد عاشق آنست

107 رهی دور است پر خوف و خطر بین گهی خود زیر و گاهی بر زبر بین

108 در این ره صد هزاران جان چو کاهست در آخر نیست غم چون جان تباه است

109 در این ره عاشقی باید یگانه که در یکی بود او جاودانه

110 در این ره عاشقی باید سرافراز که در یکی شوند انجام و آغاز

111 در این ره عاشقی باید صفائی که یکی گردد اینجا درخدائی

112 در این ره عاشقی باید صفاکش که یکی بیند اینجا پنج با شش

113 در این ره عاشقی باید پر اسرار که در یکی بیابد او رخ یار

114 در این ره عاشقی باید که در دید یکی بیند همه در سرّ توحید

115 در این ره عاشقی باید که در ذات یکی گردند اینجا جمله ذرّات

116 در آخر دل یکی دیدار یابی همه اینجایگه مر یار یابی

117 در آخردل همه دیدار جانانست همه اینجایگه انوار جانانست

118 در آخر دل همه عین الیقین است یکی هم آسمانها و زمین است

119 در آخر در حقیقت جمله اللّه بود بیشک بیابی حضرت شاه

120 در آخر دل من و تو باز کردیم ز یکی اندر اینجا راز کردیم

121 ز یکی لاشوم در دید الّا در اول بازدان این راز یکتا

122 مرو بیرون هم اندر اندرون یاب توقف کن تو اینجاگاه و مشتاب

123 در اینجا آن حقیقت دان عیانست هم اینجا و هم آنجابی نشانست

124 در اینجا راز اینجا گشت حاصل چنین بین تا تو باشی جملگی دل

125 در اینجا سرّ آنجا آشکارست در آنجا دید یکتا آشکارست

126 دلا در پرده بین این سرّ پنهان که در اینجاست این شرح و بیان هان

127 از آنت کردم آگاه حقیقت که جز حق نیست در راه حقیقت

128 بجز حق نیست اینجا جملگی اوست یکی بین دل در این چه مغز و چه پوست

129 بجز یکی نیابی آخر کار حجاب این پردهات از پیش بردار

130 حجاب این پردهات از خود برافکن که تا اسرارت آید جمله روشن

131 بجز حق نیست چه آخر چه اوّل مباش اینجا دلا آخر معطّل

132 منت گفتم کنون خود چشم کن باز که اندرتست هم انجام و آغاز

133 بتو پیداست جسم من هم اینجا که شد اسرار کلّت روشن اینجا

134 بتو پیداست اشیا و ملایک اگرچه واصلی میباش سالک

135 هر آنکس کز نمود من شد آگاه همین جا باز بیند او رخ شاه

136 دلا مستقبل حالن تو آنست که دیدار بقا در آن جهانست

137 ولی اینجا درون پرده پیداست جمال بی نشانی هم هویداست

138 جمال یار پیدا هست اینجا بنقد اینجا مده از دست او را

139 بنقد اینجا وصال دوست دریاب حقیقت مغز خود در پوست دریاب

140 بنقد اینجا مده دلدار از دست چو وصلت بیشکی اینجایگه هست

141 بنقد او را غنیمت دان تو جانان درون پرده او را بین تو پنهان

142 بنقد او را مده ازدست زنهار درون پرده میبین روی دلدار

143 بنقد اینجا غنیمت دان تو امروز که دیدی در درون دیدار پیروز

144 بنقد او را غنیمت دان تو اکنون مرو از خویشتن یک لحظه بیرون

145 مرو بیرون غنیمت دان تو این ذات که نورش روشنائی یافت ذرّات

146 مرو بیرون و او را بین دمادم که پیوستست با من اندر این دم

147 کنون چون هر دو در عین وصالیم ز وصل دوست اندر اتّصالیم

148 کنون چون دیده در دیدار هستیم حقیقت صاحب اسرار هستیم

149 کنون چون هر دو دیدستیم اعیان در اینجاگاه بیشک روی جانان

150 کنون چون هر دوباره باز دیدیم در اینجا صاحب هر راز دیدیم

151 در این خلوتسرای لامکانی بهم باشیم اینجاگه عیانی

152 از اینجا وصلت اعیانست اعیان در این خلوت همی یابیم پنهان

153 در اینجا وصل جانانست دیدار بهم بینیم اینجاگه نمودار

154 دلا اکنون چو وصل اینجاست پیدا بباید رفتنت در سوی دریا

155 دلا اکنون قراری گیر در خود تو چون رسته شدی از نیک و از بد

156 وصال اینجاست تا آنجا روی باز سزد گر می دگر این بشنوی باز

157 وصال اینجاست بر خور از وصالش نظر کن در درون نور جلالش

158 وصال اینجاست وز انسان بدیدست که اینجا بیشکی جانان بدیدست

159 کسانی در پی فردا نشسته در اینجاگه دل اندر وصل بسته

160 بامّیدی که فردا یار یابند حقیقت بیشکی دلدار یابند

161 کجا فردا که امروز است حاصل جز امروزش نبیند مرد واصل

162 دل اندر بند فردا چند داری چوامروزت یقین دلدار داری

163 دل اندر بند فردابستهٔ تو از آن نادان همیشه خستهٔ تو

164 دل اندر بند فردا میندانی که فردا بیشکی حیران بمانی

165 برو اصل یقین امروز فرداست که جانان سر بسر کلّی هویداست

166 ز فردا بگذر و امروز بنگر ز وصل دوست تو امروز برخور

167 ز فردا بگذر و امروز او بین چو جمله اوست مر جمله نکو بین

168 ز فردا بگذر و امروز دریاب توقّف کن دمی در عشق مشتاب

169 ز فردا چند گوئی وصل امروز ترا دادست اینجا خویش میسوز

170 ز فردا چند گوئی آخر ای دل که امروز است هر مقصود حاصل

171 ز فردا چند گوئی زانکه فردا هنوزت نیست پخته دیگ سودا

172 ز فردا چند گوئی دل حقیقت که امروزست پیدا دید دیدت

173 ز فردا چند گوئی دل یقین یاب تو مر امروز درخود پیش بین یاب

174 ز فردا چند گوئی دل ببین راز درون خویشتن عین الیقین ساز

175 منه دل سوی فردا زانکه اینجا نه بندد دل حقیقت سوی فردا

176 کسی کو واصل هر دو جهان است ورا امروز کل عین العیان است

177 اگر امروز یابی وصل جانان همی فردا تو باشی بیشکی آن

178 اگر امروز وصلت میدهد دست نباید دل سوی فردا ترا بست

179 اگر امروز وصل یار یابی چرا ای دل سوی فردا شتابی

180 در این وصل اربیابی دید جانان یکی گردی تو در توحید جانان

181 در این وصل اربیابی روی آن ماه ز نی بالای نُه قبّه تو خرگاه

182 حقیقت اندر اینجا آشنائیست یقین مر سالکان را روشنائیست

183 حقیقت اندر اینجا دید دیدست عیان چون یار در گفت و شنیدست

184 تو بر امیّد فردائی زهی ریش که اندر خود فکندستی تو تشویش

185 تو بر امّید فردائی که بینی همی ترسم که مر چیزی نبینی

186 ترا امروز باید وصل دیدن حقیقت اندر اینجا اصل دیدن

187 ترا تا سوی فرداهست امّید حقیقت همچو خواهی ماند جاوید

188 گرت امروز وصل آید بدیدار شوی از بود کل خود ناپدیدار

189 یقین اینست چندانی که گویم جز اینجا وصل خود چیزی نجویم

190 اگرچه گفتگو آخر رسیدست مرا آخر وصال اینجا بدیداست

191 مر امروز امّید وصالست دل من در تجلّی جمالست

192 مرا امروز چون جانان بدیدست همیشه جان و دل اندر مزید است

193 مرا امروز چون جانان هویداست بنقدم شاد چون فردا نه پیداست

194 مرا امروز چون جان رخ نمودست زیانم جملگی امّید سوداست

195 به نقد امروز دارم دلستانم بنقد اکون مراد دل ستانم

196 بنقد امروز با جانان برآیم چه از آن بیشکی کز جان برآیم

197 هر آنکو نقد را کز دست نگذاشت در اینجاگه وصال او خبر داشت

198 هرآنکو نقد خود اینجا بیابد همان بیشک یقین فردا بیابد

199 بنقد امروز دستی برفشانیم که نقد امروز در روی جهانیم

200 بنقد امروز کام اینجاست پیدا جمال جان جان در دل هویدا

201 بنقد امروز از او آسوده گردیم چه از آن کاندر این کل سوده گردیم

202 بنقد امروز میبینیم دلدار بحمداللّه ز وصل او خبردار

203 بنقد امروز کامی زو ستانیم ز وصلش دمبدم کامی برانیم

204 ز وصلش جان و دل در شادمانی است وصال ما کنون در زندگانی است

205 ز وصلش این زمان عطّار او شد که بیشک اندر این عالم خود او بُد

206 ز وصلش این زمان اندر یکیام حقیقت مر جمالش بیشکیام

207 زهی اسرار ما اسراردان کیست که دریابد که اینجا جان جان کیست

208 زهی اسرار ما ننموده هر کس جمال خویشتن خود یافت می بس

209 زهی اسرار ما اعیان عشّاق فکنده دمدمه در کلّ آفاق

210 زهی اسرار ما اسرار منصور درون جان ما دیدار منصور

211 زهی اسرار ما از وی بدیدار بجان و سرشدم او را خریدار

212 زهی اسرار ما اعیان نموده در ذرّات عالم برگشوده

213 درون سالکان زو گشته پرنور رسیده هر کسی را سرّ منصور

214 درون ساکان زین گشته آباد بآخر ذرّهها زین گشته دلشاد

215 درون سالکان کین راز بیند حقیقت یار خود را باز بیند

216 حقیقت اینکه با آخر رسیده است در اواعیان کل اینجا بدیدست

217 حقیقت ختم برمنصور باشد سراسر بیشکی پر نور باشد

218 حقیقت گفتگو اینجا بسی شد اگرچه اصل از نکته یکی بُد

219 حقیقت عقل و عشق آمیزش آمد حقیقت عشق آخر داد بستد

220 حقیقت عشق آخر جان جان یافت یقین مر عقل را راز نهان یافت

221 حقیقت عشق اینجاگه یکی دید ولیکن عقل بیشک اندکی دید

222 بهمّت عقل اگرچه بس بلند است همیشه گفت او در چون و چند است

223 سخن پیوسته از تقلید گوید ولیکن عشق کل از دید گوید

224 سخن از عقل دائم نقل باشد ولیکن این بیان از عقل باشد

225 بیان ما همه از عشق یار است در آن اسرارهائی بیشمار است

226 بیان ما همه از عشق جانانست حقیقت در یکی اسرار اعیانست

227 بیان ما یقین عاقل نداند وگر داند بکل حیران بماند

228 بیان ما همه از لامکانست یقین در وی حقیقت جان جانست

229 یقین ما نداند جز که عاشق که باشد در بیان عشق صادق

230 بیان ما نداند مر کسی باز مگر آنکس که دارد چشم جان باز

231 بیان ما نداند جز یکی بین که باشد در یکیاش کفر یا دین

232 اگر کافر شوی در عشق دلدار حقیقت باز یابی سرّ اسرار

233 اگر کافر شوی در عشق جانان ببینی جان جان اینجا تو اعیان

234 اگر کافر شوی این سرّ بیابی باخر جان جان ظاهر بیابی

235 اگر کافر شوی در عشق آن ماه بیابی ناگهان آن ماه خرگاه

236 اگر کافر شوی از عشق محبوب اگرچه طالبی گردی تو مطلوب

237 اگر کافر شوی در آخرکار براندازی حجاب از خود بیکبار

238 اگر کافر شوی باشی مُسلمان چو گر این سر نمییابی تو نادان

239 اگر کافر شوی آخر بدانی ولیکن در یقین حیران بمانی

240 اگر کافر شوی مانند منصور بشرع اینجا شوی در کفر مشهور

241 اگر کافر شوی چون او یکی تو خدا در بُت ببینی بیشکی تو

242 اگر کافر شوی در عین مستی تو چندی اندر اینجا بت پرستی

243 اگر کافر شوی اینجا زتحقیق بیابی آخر کارت تو توفیق

244 اگر کافر شوی چو شیخ صنعان تو گردی عاقبت درکل مسلمان

245 اگر کافر شوی اسرار بینی اگرچه با بُتی زنّار بینی

246 توئی کافر ولیکن بیخبر تو نمیبینی بُتِ خود در نظر تو

247 توئی کافر بتی داری تودر چین نظر بگشا بُتِ خود در نظر بین

248 بت خود بین اگرچه کافری تو که بیشک در ره و هم رهبری تو

249 بت خود بین که گر خود بازیابی بسوی بت پرستِ خود شتابی

250 بت خود بین و بنگر بت پرستت چرادر دیر دل غافل شدستت

251 بت خود بین که او را سجده کردی چوحکم از تست این لا بت پرستی

252 بتی داری تو اندر دیر مانده ز بهر این بُت اندر سیر مانده

253 بتی داری و بت را سجده میکن که پیدا نیست این بت را سر و بن

254 چنان این سر بیان گفته خوانیم که بیشک بت پرست عشقشانیم

255 بُتِ ما زادهٔ دیرست و گردون که از دور فنا رخ کرد بیرون

256 بت ما زادهٔ دیر فنایست که با ما اندر اینجا آشنایست

257 بت ما زادهٔ پنج و چهار است مر او را در جهان دیدار یار است

258 بت تو صورتست و عین معنی که بنمودست رخ در جمله دنیی

259 بت ما سرّ عشق لایزالست که اینجاگاه در عین وصالست

260 بت ما جملگی اسرار دیدست در اینجاگه عیان یار دیدست

261 بُتِ ما نی چو آن بتها بیجانست که هم جان دارد و هم دید جانانست

262 بُتِ ما جان جان اینجا بدیدست ابا او در عیان گفت و شنیدست

263 بُتِ ما یافت جان جان حقیقت برون شد بیشک از عین طبیعت

264 بُتِ ما یافت جانان اندر اینجا ابا او شد در آخر عین یکتا

265 بُتِ ما یافت اینجا سرّ بیچون ز دلدار خود او کل بیچه و چون

266 بُت ِ ما یافت اینجا کامرانی حقیقت دید سرّ لامکانی

267 بت ما یافت در آخر هدایت ز یار خویشتن عین سعادت

268 بت ما با دلست و عین جانست حقیقت دیده اینجا جان بیانست

269 بت ما در نمودار یقین است که او رادر عیان عین الیقین است

270 بت ما در یقین دم از یقین زد ز کفر خود رقم بر عین دین زد

271 بت ما در فنا آغاز و انجام یکی دیدست اینجاگه سرانجام

272 بت ما در فناء لامکانست ورا اسرار جانان کل عیانست

273 بت ما در فنا توحید دارد یکی ذاتست و او آن دید دارد

274 بت ما شاه را بشناخت آخر یقین خود در فناانداخت آخر

275 بت ما در حقیقت راه دارد در آن عین فنا مر شاه دارد

276 بت ما دیر خود بر جای بگذاشت ببام دیر شد کز خود خبر داشت

277 بت ما این زمان در لا هویداست بنزد عاشقان پنهان و پیداست

278 بت ما در یقین جانست و جانان از آن چون جانست او پیدا و پنهان

279 بُتِ ما این زمان در عین لاهوست اگرچه در بیان گفت یا گوست

280 درونِ جزو و کل بیشک چو همراه حقیقت بود کل با حضرت شاه

281 ببام دیر او در سیر افتاد از آن اینجایگه بی غیر افتاد

282 ببام دیر شد بهر تماشار مر او را سر درآنجا گشت پیدا

283 ببام دیر شد تا بام بیند در اینجاگاه از خود کام بیند

284 ببام دیر چون او منکشف شد دگر آن راز در کل متّصف شد

285 ببام دیر شد دریافت او راز حقیقت در عیان انجام و آغاز

286 ببام دیر شد بالای گردون نظر کردست کل در بیچه و چون

287 ببام دیر خود را کل فنا دید وصال شاه در عین بقا دید

288 ببام دیر اکنون در وصال است که کلّی در تجلّی جلال است

289 ببام دیر اکنون راز دیدست که وصل شاه اینجا باز دیدست

290 ببام دیر اکنون بیجهاتست ز یکّی در یکی اعیان ذاتست

291 ببام دیر در اشیا نظر کرد همه اشیا چو خود را راهبر کرد

292 ببام دیر در اشیا یکی دید خدا را در همه او بیشکی دید

293 ببام دیر از حق گشت واصل همه مقصودش اینجا گشت حاصل

294 ببام دیر در نور تجلّاست که ذاتش در درون جمله پیداست

295 ببام دیر اعیانش کماهی است که بیشکی این زمان سرّ الهی است

296 گمان برداشت کاینجاگه بقا یافت که خود اینجایگه سرّ خدا یافت

297 گمان برداشت چون اندر یکی دید حقیقت جملگی بُد سرّ توحید

298 گمان برداشت چون خود را نهان داشت در اینجا بود خود را جان جان یافت

299 گمان برداشت اندر بیگمانی نظر کرد اندر او سرّ معانی

300 گمان برداشت اندر آخر کار معانی محو کرد اینجا بیکبار

301 گمان برداشت کلّی در فنا شد در آن حضرت بکلّی در بقا شد

302 گمان برداشت او در ذات بیچون برش چون ارزنی شد هفت گردون

303 گمان برداشت تا خود را فنا یافت از آنجا بیشکی خود را خدا یافت

304 حقیقت وصل جانان اندر اینجاست یکی دان کز یکی جمله هویداست

305 چو اندر بیخودی در نیک و بد شد درآن عین فنا کلّی اَحَد شد

306 احد شد بیزمان و بی مکان او یقین شد بیشکی کل جان جان او

307 احد شد تا ز یک آگاه آمد حقیقت نور الّا اللّه آمد

308 فنا شد تا بیان اندر فنا شد مرا اسرارها در خود بقا شد

309 فنا شد تا بیان اندر فنا یافت همه اسرارها در خود بقا یافت

310 فنا شد در یقین مانند منصور یکی خود دید او در جملگی نور

311 فنا شد تا عیانش ذات آمد حقیقت درعیان آیات آمد

312 یکی شد تا یکی اندر خدائی حقیقت یافت او اندر جدائی

313 یکی دید اندر اینجا عین پرگار همه از وی بدید او ناپدیدار

314 یکی دید اندر اینجا جان و دل دید حقیقت ریح و ماء و آب و گل دید

315 همه اندر یکی یکّی نمودار همه عین یکی در عین پرگار

316 همه اندر یکی یکّی نموده یکی را از یکی یکّی فزوده

317 همه اندر یکی اسرار رفته همه در دید کلّی یار رفته

318 همه اندر یکی چه آب و آتش حقیقت باد و آب اینجا شده خوش

319 حقیقت هر چهار اینجا شده یار حقیقت هم نهان و هم پدیدار

320 حقیقت هر چهار اینجا فنا بود در آن عین فنا دید بقا بود

321 حقیقت بود حق نابود کی شد بوقتی کین همه دیدار حی شد

322 حقیقت بود حق پنهان نماند مر این معنی به جز واصل نداند

323 حقیقت بود حق اینجا هویداست اگر مرد رهی پنهان و پیداست

324 حقیقت چیست بود بود دیدت یقین را جان و دل معبود دیدت

325 حقیقت چیست اینجا دوست دریافت یقین آن مغز اندر پوست دریافت

326 حقیقت چیست اینجا جان جان دید درون خویشتن آنجا عیان دید

327 حقیقت چیست سالک اندر آخر که او دلدار بیند عین ظاهر

328 حقیقت چیست سالک اندر این راه که درخود بیند اینجاگاه او شاه

329 حقیقت چیست سالک را در این دید که در خود بیند او اسرار توحید

330 حقیقت چیست سالک را در این راز که بیند در درون انجام وآغاز

331 حقیقت چیست سالک در همه چیز که درخود یابد اینجاگه همه نیز

332 حقیقت چیست سالک را در این اصل که هم پیش از فنا در یابد این وصل

333 در این دیر فنا سالک حقیقت یکی بیند در آن یکی طبیعت

334 در این بودفنا کل بود گردد بآخر در عیان معبود گردد

335 حقیقت جملگی در تک و تابند که تا این سر بآخر باز یابند

336 حقیقت جملگی در گفت وگویند که تا این سر بآخر باز جویند

337 حقیقت جملگی در دید دیدند ولی این سر بکلّی مرندیدند

338 یقین میدان که هر کو آخر کار مر این رازش نیاید آخر کار

339 سخن اندر یقین میگفت خواهم دُرِ اسرار اینجا سُفت خواهم

340 سخن اندر حقیقت دست دادست که دلدارم براندر بر نهادست

341 سخن اندر حقیقت کل عیانست که در هر بیت صد راز نهانست

342 سخن اندر حقیقت میرود دوست که تا بینی یقین هم مغز و هم پوست

343 سخن اندر حقیقت میرود یار که تا کلّی یقین آید پدیدار

344 سخن اندر حقیقت میرود جان که تا پیدا نماید جمله جانان

345 سخن اندر حقیقت میرود دل که تا منصور آن آید بحاصل

346 سخن اندر حقیقت رفت صورت در آن نور تجلّی حضورت

347 سخن اندر حقیقت رفت اینجا که اینجا هست و آنجا نیز پیدا

348 سخن اندر حقیقت رفت در بُت ز صورت تا یکی بینی تولابت

349 سخن اندر حقیقت رفت دیدار که تا یکی شود اندر نمودار

350 سخن اندر حقیقت رفت اعیان که تا یکّی شوی در عین جانان

351 سخن اندر یکی خواهم نمودن حقیقت تا بآخر آن تو بودن

352 سخن اندر یکی میگویمت باز حقیقت اندر اینجا جمله را باز

353 سخن اندر یکی میگویمت کل که تا آخر شوی بیرون تو از ذل

354 سخن اندر یکی گفتند مردان ولیکن با حقیقت دان تو نادان

355 سخن اندر یکی گفتست منصور ازآن جاوید شد در عشق مشهور

356 سخن اندر یکی گفت و نهان شد در آن عین نهانی جان جان شد

357 سخن اندر یکی گفت او ابر دار که در یکی خدا بودش خبردار

358 سخن اندر یکی گفت از ازل باز ابی غیر اندر اینجا بی خلل باز

359 سخن اندر یکی گفت از حقیقت که یکی بود با عین طبیعت

360 سخن اندر یکی تا جاودان گفت حقیقت خویشتن را جان جان گفت

361 سخن اندر یکی دیدار دارد کسی کو همچو خود او یار دارد

362 سخن او گفت در سرّ اناالحق حقیقت او خبردار است از حق

363 سخن او گفت با ذرّات عالم از او گویند خود مردان دمادم

364 سخن از دید حق گفتست بیشک که او دیدست در خود بیشکی یک

365 یکی بُد تا سخن گفت آشکاره اگرچه بود او کردند پاره

366 یکی بُد تا سخن گفت و سرافراخت نمودِ صورت او از چه برافراخت

367 یکی بُد تا سخن گفت و لقا دید فنا اندر بقا دید و خدا دید

368 سخن گفت و نشانش بی نشان شد از آن در بی نشانی کل عیان شد

369 سخن اندر یکی گفت و یکی یافت حقیقت خویش جانان بیشکی یافت

370 در این سر بت پرست آمد زاوّل بآخر کرد بُت اینجامبدّل

371 بت خود اوّل آمد دوست دار او بآخر کرد بت بر سوی دار او

372 بت خود را در اوّل سجده میکرد بآخر گشت اینجا در عیان فرد

373 بت خود را حقیقت کرد بردار ز سرّ کل یقین بهر نمودار

374 بت خود را بریدش دست و پا او همه ذرّات کردش رهنما او

375 بت خود را بسوزانید در نار که تا صورت نماید عین پرگار

376 بت خود اندر آخر او فنا کرد حقیقت در فنا بُت را بقا کرد

377 حقیقت بت پرستی را برانداخت از آن این بت در اینجاگه برانداخت

378 که سّری بود بهر عاشقان را که در بازند مهر جسم و جان را

379 بت او عاشق کون و مکان بود نه چون بتهای دیگر جانِ جان بود

380 بت او عاشق دیدار او شد ابا او عاقبت بر دار او شد

381 بت او عاشق دلدار آمد از آن او با عیان بردار آمد

382 بت او رهنمای عاشقانست از آتش سجده کردن بهر آنست

383 بت او سرّ دیگر داشت بیچون که محو کل شد اینجا بیچه و چون

384 حقیقت این سخن با عاشقانست که بت سوزی ز سرّ رهروانست

385 ز بهر تست ای زندیق این راه نگشتی یک نفس صدّیق این راه

386 دمادم وصل اینجا مینمایم بهر تحقیقت اینجا میفزایم

387 نمیگویم بت خود دوست میدار ولیکن اندر او بنگر تودلدار

388 سخن بسیار گفتم از عیانت دمی اندر نشان بی نشانت

389 حقیقت چون سر این سر نداری که میدانم که این بت دوستداری

390 کجا باشی تو چون منصور حلاج که گردی بر سر حلّاج جان تاج

391 کجا باشی تو چون او در حقیقت که از جان دوست میداری طبیعت

392 کجا چون او توانی خویش در باخت که همچون او کسی این راز بشناخت

393 کجا چون او توانی یافت بیچون که افتادستی اندر این چه و چون

394 حقیقت تا چه و چونست در تو یقین این راز بیرونست در تو

395 حقیقت تا چه و چونست در دل نگردد مر ترا مقصود حاصل

396 حقیقت تا چه و چونست در جان نخواهی دید اینجا روی جانان

397 حقیقت تا چه و چونست در راز ثواب آن نیندازد ز تو باز

398 ولیکن زین معانی هر نفس من که در تکرار گردانَمْت روشن

399 حقیقت این بیان خویش گویم نه از کس جز که این از خویش گویم

400 مرا این سرابا خویش است نه باکس که من کشتن همی خواهم مرا بس

401 در این سر من یقین هستم خبردار که میخواهم که چون منصور بردار

402 کشد معشوقم اینجا در بر خلق که سوزانم یقین زنّار با دلق

403 حقیقت بت پرست عشقم اینجا که افتادستم اندر شور و غوغا

404 حقیقت آنچه میگویم که هستم کنون در آخرش بت میپرستم

405 حقیقت بت پرست آشنایم که میدانم که در آخر فنایم

406 حقیقت بت پرست لاابالم که میدانم که در عین وصالم

407 حقیقت بت پرست عاشقانم در اینجا رهنمائی رهروانم

408 حقیقت بت پرست دیر مینا منم اینجایگه درعین بینا

409 حقیقت بت پرستم در شریعت در اینجا میزنم دم درحقیقت

410 حقیقت بت پرستم در خرابات رها کردم بیکباره خرافات

411 حقیقت بت پرستم در جهان من دو روزی کاندر این منزل عیان من

412 حقیقت در بت و زنّار باشم ز زهد و زرق من بیزار باشم

413 حقیقت من ز زهد خویش بیزار شدستم بسته همچو پیر زنّار

414 حقیقت پیر ما ترساست آخر غم چون بت پرست ما است آخر

415 حقیقت پیر ما ترسای عشقست در این سر فتنهٔ غوغای عشقست

416 حقیقت پیر ما ترسای دیر است در این منزل که اینجا عین سیر است

417 حقیقت پیر ما ترسا شد از دین که اندر دیر شد در عشق سّر بین

418 حقیقت پیر ما ترسا شد از جان در او بت روی بنمودست پنهان

419 حقیقت عین جانان بت پرستست ز عشق بت عیان در بُت نشستست

420 حقیقت دوست میدارد بُت اینجا که در بُت میکند او شور وغوغا

421 حقیقت دوست میدارد بت از دل که در بُت یافت او مقصود حاصل

422 حقیقت دوست میدار بُت از جان در او بت روی بنمودست اعیان

423 حقیقت دوست میدارد بت از دوست که بُت چون بازبینی صورت اوست

424 حقیقت دوست دارد بت حقیقت که در بت مینماید او شریعت

425 حقیقت دوست دارد بُت در اینجا که اندر شرع دارد او مصفّا

426 حقیقت دوست دارد بت ز اعیان که اندر شرع کردش سجدهٔ آن

427 حقیقت دوست دارد بُت که در راز بُت خود سجده اینجا کرد او باز

428 چو شاه بت پرستان جهانست حقیقت سجدهاش در بت از آنست

429 چو شاه بت پرستانست دلدار از آن بُت سجده را کردست مر یار

430 که بت را یافت اینجاگاه بیچون حقیقت در نمود اینجایگه چون

431 مر او را گشت روشن سرّ خویشش که جز بت نیست چیزی پنج یا شش

432 حقیقت او ز بت پیدا نمودست ز بت او را همه گفت و شنودست

433 همه صاحبدلان راز دیده که این سر را بداینجا باز دیده

434 حقیقت یافتندش سرّ دلدار از این اسرار ایشانند خبردار

435 از این اسرار کلّت دید اینجا حقیقت میکنندش فاش او را

436 حقیقت سجده در پیش خداوند از آن کردند کین بُت بود پیوند

437 بدین بت میتوان دیدن جمالش که این بت هست عین اتّصالش

438 بدین بت میتوان دیدن رخ یار کز او پیداست اینجا پاسخ یار

439 بدین بت میتوانی یافت جانان که اندر بت شدست از عشق پنهان

440 بدین بت میتوانی زو خبر یافت بدین بت مییقین اندر نظر یافت

441 بدین بت میتوان معشوق دیدن که اینجا در وصال او رسیدن

442 بدین بت میتوان دیدار او دید از آن بُت جملگی اسرار او دید

443 از این بت روشنست آفاق بنگر درون او حقیقت طاق بنگر

444 از آن بت روشن آمد آفرینش از این بت یاب بیشک نور بینش

445 از این بت سالکان راز پرداز حقیقت راه کل کردند در باز

446 از این بت هر که واصل شد در اینجا یقین مقصود حاصل شد در اینجا

447 از این بت هر که اعیان دید ناگاه در اینجاگاه بیشک او رخ شاه

448 در این بت دید اینجا سجده آورد درونِ او مصفّا دید از فرد

449 در این بت هر که اینجا راز یابد در این بت روی جانان باز یابد

450 در این بت روی جانانست پیدا یقین خورید تابانست پیدا

451 در این بت ماه چرخ لامکانست نه تنهائی که کل عین العیانست

452 در این بت آفتابی رخ نمودست که با ذرّات در گفت و شنودست

453 در این بت آفتابی کل هویداست کز او این آفرینش جمله پیداست

454 در این بت آفتابی دلستانست ز بت پیدا شده اندر جهانست

455 در این بت آفتاب لایزالست کسی کو یافت در عین وصالست

456 کسی کو یافت بیشک سجدهاش کرد بآخر همچو او شد در جهان فرد

457 حقیقت سجده کرد و روی او دید چو خود را در وصال روی او دید

458 وصال روی او هرگز نیابد مگر آنکو سوی سجده شتابد

459 وصال روی او دریاب اینجا دمادم سجدل میکن مر او را

460 اگر سجده کنی در پیش رویش یکی نه پیش غیری نیست سویش

عکس نوشته
کامنت
comment