1 در دام رهی فتاد امروز صیدی که ز دامها بجستست
2 و اقبال آنست کز شبانه چون نرگس خویش نیم مستست
3 وین لحظه گشادن قبایش در چند پیاله باده بستست
4 گر خواجۀ به لطف دست گیرد بر من نه نخستمینش دستست
1 رخ خوبت به قمر می ماند ذوق لعلت به شکر می ماند
2 عقل با این همه دانایی خویش چون ترا بیند در می ماند
1 بس شگرفست کار و بار لبت بس عزیزست روزگار لبت
2 ای بسا جان و دل که چون زلفت بر عم افتند روزبار لبت
1 از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست
2 بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست