- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در مناجات آن بزرگ دین شبی پیش حق میکرد آه و یاربی
2 گفت الهی چون شود حشر آشکار بر لب دوزخ خوشی گیرم قرار
3 پس بدست آرم یکی خنجر ز نور خلق را میرانم از دوزخ ز دور
4 تا ز دوزخ سر بسر ایمن شوند در بهشت جاودان ساکن شوند
5 هاتفی آواز دادش آن زمان گفت تو خاموش بنشین هان و هان
6 ورنه عیب تو بگویم آشکار تا کنندت خلق عالم سنگسار
7 بعدازان داد آن بزرگ دین جواب گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
8 تو بدان میآریم تااین زمان برگشایم بر سر خلقان زفان
9 از تو چندان بازگویم فضل وجود کز همه عالم کست نکند سجود
10 پادشاها با دمی سرد آمدم با دلی پرغصه و درد آمدم
11 چون نیم من هیچ و آگاهی ز من ای همه تو پس چه میخواهی ز من
12 گرعذاب تو ز صد رویم بود در خور یک تارهٔ مویم بود
13 لیک یک فضلت چو صد عالم فتاد جرم جمله کم ز یک شبنم فتاد
14 آمد از من آنچه آید از لئیم تو بکن نیز آنچه آید از کریم