1 در دامن دوستان دانا زن دست گر دانایی توان ز نادانی رست
2 با آنک سخن ز نیستی باید گفت هرگز نتوان گفت ز هستیت هست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 هزار جان گرامی فدای خاک درت هزار یاد لبان دهان چون شکرت
2 ندانمت که کجا از کجا شریف تر است موافق دلم آمد زپای تا به سرت
1 نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
2 نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
1 چه باشد ار دهدم روزگار چندان بخت که روی دوست ببینم، دریغ کو آن بخت
2 گذشت عمر و برون نامد از وبال اختر فرو شدیم به درد و نکرد درمان بخت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به