1 در دامن دوستان دانا زن دست گر دانایی توان ز نادانی رست
2 با آنک سخن ز نیستی باید گفت هرگز نتوان گفت ز هستیت هست
1 نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را
2 به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را
1 ای دلم با تو چو در شیشه ی شفاف شراب چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب
2 آفتاب از اثر ابر شود پوشیده نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب
1 ما که دیوانگانِ مدهوشیم عشق از مردمان نمیپوشیم
2 گرچه با عشق برنمیآییم هم به نوعی که هست میکوشیم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به