- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در خرابات عاشقان کوییست وندر آن خانه یک پریروییست
2 طوقداران چشم آن ماهند هر کجا بسته طاق ابروییست
3 در خم زلف همچو چوگانش فلک و هر چه در فلک گوییست
4 به نفس چون مسیح جان بخشد هر کرا از نسیم او بوییست
5 ورقی باز کردم از سخنش زیر هر توی این سخن توییست
6 من ازو دور و او به من نزدیک پرده اندر میان من و اوییست
7 آتش عشق او بخواهد سوخت در جهان هر چه کهنه و نوییست
8 سوی او راهبر نخواهم شد تا مرا رخ به سایه و سوییست
9 اوحدی با کسی نمیگوید نام آن بت، که نازکش خوییست
10 چون ازو نیست میشوم هر دم تا ز هستی من سر موییست
11 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
12 نه خرابات خیک و کاسه و می نه خرابات چنگ و بربط و نی
13 آن خراباتهای بی ره و رو بر خراباتیان گم شده پی
14 همه را دیده بر حدیقهٔ قدس همه را روی در حظیرهٔ حی
15 گر در آن کوچه باریابی تو کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
16 بگذر از اختلاف امشب و دی تا برون آید آن بهار از دی
17 چو بالا رسی، ز لا تا تو ندری نامهٔ «الیک» و «الی»
18 تا تو باشی و او، جدا باشد آسمان از زمین و نور از فی
19 نقش خود برتراش و او را باش تا شود جملهٔ جهان یک شی
20 روی آن بت، که اوحدی دیدست نتوان دید جز ببینش وی
21 سالها شد که راه میپویم چون نخواهد شد این بیابان طی
22 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
23 هر دم از خانه رخ بدر دارد در پی عاشقی نظر دارد
24 هر زمان مست مست بر سر کوی با کسی دست در کمر دارد
25 هر دمی عاشق دگر جوید هر شبی مجلس دگر دارد
26 یار آنکس شود که مینوشد دست آن کس کشد که زر دارد
27 دوست گیرد نهان و فاش کند مخلصان را درین خطر دارد
28 هر که قلاشتر ز مردم شهر پیش او راه بیشتر دارد
29 یار ترسا و ما مترس از کس عاشقی خود همین هنر دارد
30 عشق معشوقهٔ خراباتست زانکه عشقست کین اثر دارد
31 در خرابات ما شود عاشق هر که پروای دردسر دارد
32 اوحدی تاکنون دری میزد چون خرابات ما دو در دارد
33 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
34 سخنی میرود، به من کن گوش پیش از آن کز سخن شوم خاموش
35 جز یکی نیست نقد این عالم باز جوی و به عالمش مفروش
36 گل این باغ را تویی غنچه سر این گنج را تویی سرپوش
37 پرده بردار، تا ببینی خوش دست با دوست کرده در آغوش
38 گر کسی میشوی، به جز تو کسی در جهان نیست، بشنو و مخروش
39 اگر این حال بر تو کشف شود برهی از خیال امشب و دوش
40 باز دانی که: من چه میگویم گرت افتد گذر به عالم هوش
41 آن شناسد حدیث این دل مست که ازین باده کرده باشد نوش
42 در دلم آتشست و در چشم آب جای آن باشد ار برآرم جوش
43 اوحدی بازگشت گوشه نشین اگرم فتنهای نگیرد گوش
44 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
45 نیست رنگی در آبگینه و آب بادهشان رنگ میدهد، دریاب
46 باده نیز اندر اصل خود آبیست کافتابش فروغ بخشد و تاب
47 ز آب بیرنگ شد عنب موجود و ز عنب شیره و ز شیره شراب
48 زین منازل نکرده آب گذر هیچ کس را نکرده مست و خراب
49 باش، تا رنگ دید و بینی بوی عقل ازو سکر دید و غافل خواب
50 اگرت چشم دوربین باشد برگرفتم از آن جمال نقاب
51 غیر ازو هر چه مینماید رخ نیست یکباره جز غرور و سراب
52 دیدهٔ اوحدی به جستن اوست گر بیابد به کام دیده جواب
53 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
54 جز تو کس در جهان نمیدانم وز تو چیزی نهان نمیدانم
55 بینشان تو نیست یک ذره به جز این یک نشان نمیدانم
56 با تو پوشیده حالتیست مرا که درستش بیان نمیدانم
57 گرچه داناست نام من، لیکن تا نگویی: بدان، نمیدانم
58 این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟ شرح این کن، که آن نمیدانمم
59 آن چنانم به بویت، ای گل، مست که گل از بوستان نمیدانم
60 به اشارت حدیث خواهم گفت که غریبم، زبان نمیدانم
61 دوستان، جز حدیث او مکنید که من این داستان نمیدانم
62 اوحدی باز در میان آمد کام او زین میان نمیدانم
63 چون پس از عمرها که گردیدم راه این آستان نمیدانم
64 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
65 باز غوغای او علم برداشت عشق او خنجر ستم برداشت
66 هرچه بیراه دید غارت کرد و آنچه بر راه دید هم برداشت
67 دوست احرام آشنایی بست نام بیگانه زین حرم برداشت
68 خطبها چون به نام او کردند جمله را سکه از درم برداشت
69 آفتاب رخش ظهور گرفت وز دل من غمام غم برداشت
70 مطرب عشق را نوا نو شد کین کهن جامه جام جم برداشت
71 اندر آن جام چون خدا را دید از کتاب خودی رقم برداشت
72 روز صید آن سوار ازین نخجیر پر بیفگند، لیک کم برداشت
73 دل نادان من امانت عشق هم به پشتی آن کرم برداشت
74 دست او چون به حکم دستوری از من و اوحدی قلم برداشت
75 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
76 مستمع نیست، تا بگویم راست کندرین گنبد این نوا چه نواست
77 هر چه گویی درو، چو آن شنوی پس یکی باشد، این یک و دو چراست
78 تو یکی، او یکی، دو باشد دو این یکی زان یکی بباید کاست
79 رشتهای گر هزار تو گردد چون سر رشته یافتی یکتاست
80 گر ز دریا جدا شود قطره نه که دریا جدا و قطره جداست؟
81 یار با ماست وین سخن ز نهفت من برون میبرم چو موی ز ماست
82 نیست بی زبده شیر، اشارت کن که کدامست شیر و زبده کجاست؟
83 آسمان و زمین گرفت این نور باز بینید کین چه نشو و نماست؟
84 اوحدیوار میزنم در دوست تا چه در میزند ارادت و خواست
85 ساختم پرده، گر نگردد کج کردم آهنگ اگر بیاید راست
86 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
87 سایهٔ نور پاش میبینم زانکه در جمله جاش میبینم
88 آفتابی بدین عظیمی را ذرهای در هواش میبینم
89 آنکه عمری بگشتم از پی او با خود اندر سراش میبینم
90 روز و شب در بلاش میسوزم تا نگویی: بلاش میبینم
91 این که وقتی بنالم از غم او نه که از خود جداش میبینم
92 بینشم بیخدا کجا باشد؟ چو به نور خداش میبینم
93 صورت او چو روشن آینهایست که جهان در صفاش میبینم
94 هر چه از کاینات گیرد رنگ جمله در خاک پاش میبینم
95 اوحدی در قفای ماست، دگر دو سه روز از قفاش میبینم
96 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
97 بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
98 که نیابی تو بیپریشانی دل که باشد به زلف یار آونگ
99 با من ار میروی به جستن او دامن خویشتن بگیر به چنگ
100 کانچه جستی درون جبهٔ تست خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
101 ز آب و گل زادهای، از آنی گم در بیابان جهل چون خر لنگ
102 از دل و جان برآی، تا برود در دمی همت تو صد فرسنگ
103 کاهن و سنگ را چو آب کند آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
104 نام و نقش خود از میان برگیر تا ترا در کنار گیرد تنگ
105 خواجه جانست، چون بمیرد تن باده آبست، چون ببرد رنگ
106 اوحدی شد به عاشقی بد نام آن نگار از زمانه دارد ننگ
107 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
108 یار، دوشم ز راه مهمانی به خرابی کشید و ویرانی
109 داشت در پیش رویم آینهای تا بدیدم درو به آسانی
110 که جزو نیست هر چه میدانم که ازو خاست هر چه میدانی
111 انس با عالم الهی گیر به تو گفتم طریق انسانی
112 دو قدم بیش نیست راه، ولی تو در اول قدم همیمانی
113 گر نه آن نور در تجلی بود آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟
114 که تواند به غیر او گفتن؟ «لیس فی جبتی» که میخوانی
115 هر چه هستیست در تو موجودست خویشتن را مگر نمیدانی
116 ای که روز و شبت همیخوانم گرچه هرگز مرا نمیخوانی
117 زان شراب بقا بده جامی تا تن اوحدی شود فانی
118 آشکارا اگر توانم نیک ورنه، تا میتوان، به پنهانی
119 من و آن دلبر خراباتی فی الطریق الهوی کمایاتی
120 پرسش خستهاش روا باشد که درین درد بیدوا باشد
121 کس درین خانه نیست بیگانه مرد باید که آشنا باشد
122 در جهان تو باشد این من و تو در جهان خدا خدا باشد
123 بنماید ترا، چنانکه تویی اگر آیینه را صفا باشد
124 بیقفا روی نیست در خارج وندر آیینه نیقفا باشد
125 اندر آیینه هیچ ننماید که نه این شهریار ما باشد
126 در صفا نیست صورت دوری دوری از ظلمت هوا باشد
127 این جدایی و کندی روشست روش عاشقان جدا باشد
128 از خطای خطست اگر دویی است این دو بینی از آن خطا باشد
129 اوحدی گر ز دوست برگردد هر دم اندر دم بلا باشد
130 چون درین آفتاب میسوزم تا ز من ذرهای به جا باشد
131 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
132 چیست این دیر پر ز راهب و قس؟ بسته بر هم هزار زنگ و جرس
133 زین طرف نغمهای که: «لاتامن» زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
134 عهد و میثاق کرد گرگ و شبان یار و انباز گشت دزد و عسس
135 چند ازین جستجوی باطل، چند؟ بس ازین گفتگوی بیهده، بس
136 حرف زاید منه برین جدول نقش خارج مزن برین اطلس
137 کندرین خنب نیست جز یک رنگ وندرین خانه نیست جز یک کس
138 یک حدیثست و صد هزار ورق یک سوارست و صد هزار فرس
139 عیب ما نیست گر نمیبینیم گوهری در میان چندین خس
140 نیست در کارخانه جز یک کار و آن تو داری، به غور کار برس
141 دلم از زهد اوحدی بگرفت گر امانم دهد اجل، زین پس
142 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
143 همه عالم پرست ازین منظور همه آفاق را گرفت این نور
144 هر یک از جانبیش میجویند مصطفی از حرم، کلیم از طور
145 اصل این کل و جز و یک کلمه است خواه توراة خوان و خواه زبور
146 حاصل شهر عاشقان شهریست گرد بر گرد آن هزاران سور
147 باش تا نقد او شود پیدا باش تا کار او رسد به ظهور
148 گرچه در پیش چشم و ما مفلس دست در دستگاه و ما مهجور
149 یار نزدیکتر ز تست به تو تو ز نزدیک او چرایی دور؟
150 تاکنون اوحدی اگر میپخت آرزوی بهشت و حور و قصور
151 رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا گر گنه گار داری، ار معذور
152 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
153 مدتی من به کار خود بودم با خود و روزگار خود بودم
154 صورتی چند نقش میبستم گرچه هم در دیار خود بودم
155 به دیار کسان شدم ناگاه گرچه هم در دیار خود بودم
156 به در هر حصار میگشتم نه که من در حصار خود بودم
157 سالها یار، یار میگفتم خود به تحقیق یار خود بودم
158 گفتم: او را شکار کردم، لیک چون بدیدم شکار خود بودم
159 یک شبم یار در کنار کشید روز شد، در کنار خود بودم
160 غم دل با کسی نخواهم گفت چون غم و غمگسار خود بودم
161 اوحدی پیش من حجاب نشد زانکه خود پردهدار خود بودم
162 گفتم: این اختیار نیست مرا چون که در اختیار خود بودم
163 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
164 دوست به کاروان «کن فیکون» آمد از شهر لامکان بیرون
165 عور گشت از لباس بیچونی باز پوشید کسوت چه و چون
166 گر بر آمد بصورت لیلی گه در آمد بدیدهٔ مجنون
167 گاه مشهور شد بیت نور گاه مذکور شد بسورت نون
168 چون به آب و زمین او بودست ریشه و بیخهای گوناگون
169 پیش کافور و زنجبیل نهاد عسل و تین و روغن زیتون
170 میسرشت این چهار جسم بهم مدتی، تا تمام شد معجون
171 دردها را دوانهاد، دوا زهرها را ازو نبشت افسون
172 اوحدی شربتی از آن بچشید گشت دیوانه «والجنون فنون»
173 پر دویدم بهر دری زین پیش بر من این در چو بازگشت اکنون
174 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
175 میبیاور، که توبه بشکستم یا مده می، که از غمش مستم
176 نی، که من جز به می نخواهم داد بعد ازین گر به جان رسد دستم
177 درجهان می مرا چنان سازد که ندانم که در جهان هستم
178 خلوتی داشتم به جستن او چون بجست او مرا،برون جستم
179 به یکی کردم از دو عالم روی دیده از دیگران فرو بستم
180 در کف پای آن یکی خاکم بر سر کوی آن یکی پستم
181 ببریدم دل از تعلق غیر زان بریدن به دوست پیوستم
182 ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل اوحدی شد، ز اوحدی رستم
183 تا به اکنون ز پند گویان بود بند بر پای و حلق در شستم
184 بعد از این، چون به حکم گستاخی در خرابات عشق بنشستم
185 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهی کمایاتی
186 گر به دست آوریم دامن دوست همه او را شویم و خود همه اوست
187 آنکه او را در آب میجویی همچو آیینه با تو رو در روست
188 تو تویی و تو از میان برگیر کز تویی تو رشتهٔ تو دو توست
189 گر شود کوزه کوزهگر،نه شگفت که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
190 تو به مویی بجستهای، ورنه از تو تا آنکه جستهای یک موست
191 همه از یک درخت رست این چوب که گهی صولجان و گاهی گوست
192 «ها» که اسم اشارتست از اصل الفش را چو واو کردی هوست
193 انقلابی ضرورتست اینجا تا تو این مغز بر کشی از پوست
194 منشین تشنه، اوحدی که ترا پای در آب و جای بر لب جوست
195 مدتی توبه داشتم و اکنون که خرابات عشق در پهلوست
196 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
197 هر چه من گویم،ای دبیر امروز نه به خویشم، ز من مگیر امروز
198 قلم نیستی به من در کش که گرفتارم و اسیر امروز
199 میل یار قدیم دارد دل تن ازین غصهگو: بمیر امروز
200 سالها در کمین نشستم، تا در کمانم کشد چو تیر امروز
201 رو بشارت بزن، که گشت یکی با غلام خود آن امیر امروز
202 چشم گژبین چو از میان برخاست راست شد شاه با فقیر امروز
203 پرده برمن مدر، که نتوان دوخت نظر از یار بی نظیر امروز
204 چون در آمیخت آب ما با شیر چون جدا میکنی ز شیر امروز
205 اوحدی،جز حدیث دوست مگوی که جزو نیست در ضمیر امروز
206 به تو رمزی بگویم، ار شنوی از زبانم سخن پذیر امروز:
207 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
208 چند وچند؟ ای دل ملامت کش زین من و ما و این عمامه و فش
209 سر مگردان ز خنجر آن دوست رخ مپیچان ز تیر آن ترکش
210 نوشدارو، که: غیر دوست دهد زهر باشد، به خاک ریز و مچش
211 دل ز دنیا و آخرت برگیر به چنین جوع روزه گیر و عطش
212 رخ به وحدت نهادهای، بردار از میان اختلاف روم و حبش
213 قل کن روی کعبتین جهت تا ببینی یکی مقابل شش
214 چند گویی که؟ خانه تاریکست؟ نیست تاریک، چشم تست اعمش
215 قابلی نیست، چون پذیرد نور؟ آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
216 ز احد گر نشان همی طلبی به سر اوحدی قلم درکش
217 در بدین ناخوشان ببند امروز تا برانیم چند روزی خوش
218 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی
219 اشک من سرخ کرد و رویم زرد با من آن بیوفا ببین که چه کرد؟
220 همچو خون در رگست و رگ در تن آنکه آبم ببرد و خونم خورد
221 عشق آن دوست چون برآرد دست سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
222 همه را کشت، تا نماند غیر کشته را سوخت، تا بماند فرد
223 میکشد تیغ و نیست پای گریز میکشد زار و نیست جای نبرد
224 تا دو چشمم به دست بینا شد هجر او وصل گشت و خارش ورد
225 پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟ نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
226 این همه نقشها که میبینی از یکی کارگاه دان و نورد
227 اوحدی گر یکی شود با ما از حریفان همی بریم این نرد
228 قصهٔ درد خویشتن گفتم گر نیاید پدید داروی درد
229 من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی