- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در خرابات عشق وقت سحر راه بردم از آن که بد رهبر
2 در خرابات پیر عشقم گفت اندرون آ، چه می کنی بر در؟
3 در خرابات رفتم و دیدم مجلسی با هزار زینت و فر
4 ساغری بود پر ز دردی درد داد ساقی مرا و گفت بخور
5 چون بخوردم از آن یکی جامی زود ساقی مرا گرفت به بر
6 دیده بگشادم و یکی دیدم ساقی و خویش را به هم یکسر
7 در تعجب شدم که هردو یکی است یا یکی بد، دو می نمود مگر
8 گاه شاهد بدم گهی مشهود گاه ساقی بدم گهی ساغر
9 من نیم، هرچه هست جمله هموست من ندانم جز این بیان دگر
10 شد نسیمی ز خویشتن فانی در فروغ جمال آن دلبر