بنام خدائی که هستی از ابن یمین فریومدی مثنوی 7

1 بنام خدائی که هستی ازوست ز بر دستی و زیر دستی ازوست

2 فروزنده شمع کیوان وهور رساننده روزی مار و مور

3 نگارنده چهره ماه و مهر برارنده سقف گردان سپهر

4 وز آن پس درودی که جان پرورد بکردار دانش روان پرورد

5 از انکس که جانها بفرمان اوست بدانکس که لولاک درشان اوست

6 محمد رسولی که یزدان پاک بمهر وی آراست این تخت خاک

7 رسولی که از فره ایزدی نپوید بجز بر ره بخردی

8 درود فراوان ز یزدان پاک بر آن نازنین پیکر تابناک

9 پس آنگه بدانها که جان باختند سر داد و دین را برافراختند

10 نخستین بر اولاد و اعقاب او وز انپس بر اصحاب و احباب او

11 که بودند هریک بفرهنگ و رای جهانرا بنویی یکی کدخدای

12 گذشتند وزان هر یکی یادگار سخن ماند چون گوهر شاهوار

13 الا ایهنرمند پاکیزه رای ز من بشنو ار هوش داری بجای

14 چو خواهی شدن زینسرای سپنج بمان یادگار از پس خویش گنج

15 نه گنجی که باشد پر از خواسته بزر و بگو هر بیاراسته

16 یکی گنج نو باید افکند بن که باشد زر و گوهر آن سخن

17 کنون باز گویم یکی داستان سخن جمله از گفته راستان

18 شنیدم که کسری شه دادگر که دیهیم از و بود با زیب و فر

19 زهر کشوری موبدی را بخواند فراوان سخنها ز حکمت براند

20 چنین گفت با موبدان شهریار که تا من بگیتی شدم کامکار

21 نگشتم دمی از ره بخردی نجستم بجز فره ایزدی

22 ببیچارگان بر نکردم ستم جهان شد ز دادم چو باغ ارم

23 بداد و دهش عالم آراستم همه نام نیک از جهان خواستم

24 کنون چون زمانم سرآید همی بتلخی روانم بر آید همی

25 بخواهم که ماند ز من یادگار یکی گنج پر گوهر شاهوار

26 که تا هر که بر خاک من بگذرد از انگنج حکمت گهرها برد

27 بر او موبدان آفرین خواندند مر او را شه پاکدین خواندند

28 چو شد گنج نوشیروان ساخته ز خاکش بگردون برافراخته

29 وزانپس به دیوار آن دخمه بر سخنها نوشت آنشه دادگر

30 بدان تا کسی کو شتابد براه بدان دخمه آید ببالین شاه

31 از آن پندها بهره گیرد همی ز داد و دهش توشه گیرد همی

32 کنون در دل ای نامور هوش دار سخنهای نوشیروان گوش دار

33 نخست آنکه تا روز و شب را مدار بود از حوادث شگفتی مدار

34 دگر آنک زنده مخوان خویش را چو مرهم نیابی دل ریش را

35 ترا زنده گفتن نیاید درست اگر زندگانی نه بر کام تست

36 دگر آنک بینا دل هوشیار ز کاری پشیمان نگردد دو بار

37 دگر آنک باش از کسی بر کران که شادی کند از غم دیگران

38 بزرگی بآزار جوید همی گل راحت ار خار بوید همی

39 دگر آنک با مردم بیهنر مکن دوستی رنج در وی مبر

40 که هرگز نیابی ازو ایمنی نه در دوستی و نه در دشمنی

41 دگر آنک چون دادت ایزد خرد که تا نیک را باز دانی ز بد

42 چرا با کسی دوستی میکنی که با دوستانت کند دشمنی

43 دگر آنک حق گوی با هر کسی و گر چه بتلخی گراید بسی

44 میندیش و حق گوی ابن یمین قل الحق بفرمود دارای دین

45 دگر انک گر هوش دادت خدای حذر کن ز نادان دانش نمای

46 بپرهیز ازو عمر ضایع مکن ز من یاد دار این گرامی سخن

47 دگر انک هر کو ز خود داد داد ازو پیش داور میارید داد

48 دگر آنک گر راز خواهی نهفت ز دشمن-نبایدش با دوست گفت

49 دگر آنک از خویش کمتر زخویش مجوی ای پسر نوش از درد نیش

50 که در آب مردن بر هوشیار از آن به که غوکت دهد زینهار

51 دگر آنک هر کس که او خرده دید زیانی بزرگش بباید کشید

52 دگر آنک باشد توانکر کسی که بر اندکی شکر گوید بسی

53 دگر آنکه گر کهتری مه شود ز همتای خود در هنر به شود

54 بخردیش دانی که داند کسی که بهره ندارد ز دانش بسی

55 دگر آنک شرمنده ترانکس است که گلهای دعویش خار و خس است

56 نگیردد گر شمع جانش فروغ چو در انجمن گفته باشد دروغ

57 دگر آنک گر باز جوئی بسی نیابی فرو مایه تر زان کسی

58 که دارد توانائی و دستگاه نگردد دلش نرم بر داد خواه

59 دگر آنک مغرور تر آنکس است که داد از پی نسیه نقدی ز دست

60 دگر آنک بی جرم اگر در پسی سخنهای زشت از تو گوید کسی

61 چنان دشمن کز تو آن راز گفت به از دوستی کان سخن باز گفت

62 دگر آنک هر کس که دارد خرد نباید که چیزی گزافی خرد

63 که هر کس که چیزی خرد بر گزاف فروشد بحکم خرد بر گزاف

64 دگر بنده ئی کش خریدی بزر بود از شکم بنده آزاد تر

65 دگر آنک گر مرد دانا بود بمیدان دانش توانا بود

66 چو با دانشی بخردی یار نیست گل دانش او جز از خار نیست

67 دگر آنک از دور گردان سپهر کسی گر نشد آگه از کین و مهر

68 بآموختن رنج در وی مبر که این شاخ هرگز نیاید ببر

69 دگر گر نخواهی توای نامجو که بد گویدت کس بدکس مگوی

70 دگر آنک هر کس که بر نام تو نهد یک دو گام از پی کام تو

71 بده پایمزدوی از گنج خویش که تا کام دل یابد از رنج خویش

72 دگر آنک هر کو بود کینه دار نباشد بر او مهربان هیچ یار

73 دگر آنک رنج فراوان کشی چو کشتی براه بیابان کشی

74 دگر آنک دیوانه خوانند و بس کسی را که نابوده جوید ز پس

75 دگر آنک پیکار با کس مجوی سخن جز باندازه خود مگوی

76 دگر آنک سرگشته مانی همی چو ناکرده را کرده دانی همی

77 دگر آنک آزرم مردم بجوی کز آزرم ماند بجای آبروی

78 دگر آنک با زیر دستان خود بکار آورد مکر و دستان خود

79 ز بر دست او دارد او را فسوس رخش گردد از شرم چون سندروس

80 دگر آنک چون پرده کس دری کند با تو گیتی همان داوری

81 دگر آنک هرگز پشیمان نشد کسی کو هوا را بفرمان نشد

82 دگر آنک آئینه کار خویش همی دار در پیش دیدار خویش

83 که چون دیده باشی بدو نیک کار ز فرزانگان خواندت روزگار

84 دگر آنک نه بیم دارد کسی که آزار مردم نجوید بسی

85 دگر آنک بر گفت خود کار کن که تا از تو دارند باور سخن

86 دگر آنک قدر بزرگان بدان سخن پیش ایشان باندازه ران

87 چو قدر بزرگان نگهداشتی سر سر وری بر مه افراشتی

88 دگر آنک نان دادن آئین اوست کند دشمن او را ستایش چه دوست

89 دگر آنک از بیخرد راز خود نهان دار تا دور باشی ز بد

90 دگر آنک از مردم بیخرد چه ترسی که نامت بزشتی برد

91 اثرهای خود را نکوهش مکن بدیهای او را پژوهش مکن

92 بکام دل هر که گفتی سخن دلش دوستی با تو افکند بن

93 دگر آنک عادلتر اندر جهان کسی را شناس از کهان و مهان

94 که رنجی که او را نباشد پسند نخواهد که یابد کسی ز آن گزند

95 دگر آنک بر زیر دستان خویش بنوش کرم کوش میدار بیش

96 که هرکس که این شیوه بنیاد کرد چو نوشین روان در جهان یاد کرد

97 باهش و بیدار دل و راد باش از غم ایام دل آزاد باش

98 گر رسدت سال ازین پس بسی در همه کامی و مرادی رسی

99 پس بچهل گر برسد سال تو شیب دیگر سان کند احوال تو

100 ضعف نهد روی به بنیاد تو میل خرابی کند آباد تو

101 پنجه اگر پنجه بتو در زند وقت خوشت جمله بهم بر زند

102 گر برسد مدت عمرت بشست شخص تو ماهی بود و سال شست

103 ور برسانید بهفتاد هم مرگ توان یافت به افتاد هم

104 مرگ بهشتاد و نود در بسیست و آنکه نمردست گرانجان کسیست

105 وانکه بود میل دلش سوی صد هست ز خود بیخبر آن بی خرد

106 زنده نباشد بر بینندگان لیک بود رنج دل زندگان

107 ابن یمین دل ننهد بر حیات ز آنکه بود در عقب او ممات

108 وقت سحر چابک و چالاک و چست قطع کند راه بعزم درست

109 چو خوش گفت فرزانه یی هوشمند چو از درج یاقوت بگشاد بند

110 که بخشایش آئین مردان بود کرا این هنر هست مرد آن بود

111 ولی جای بخشایش اول ببین بدان حال او را بعلم الیقین

112 گرش نکبت از چرخ والا رسد نه این نکبت او را به تنها رسد

113 درین اهل دانش همه عاجزند گرفتار این بر کشیده درند

114 سبل در نه از بهر یاری قدم بسر پوی در کار او چون قلم

115 بمانش در آنرنج تا جان کند که این درد را مرگ درمان کند

116 اگر بشنوی قول ابن یمین بود فعل تو از در آفرین

117 چو خوش گفت فرزانه ئی دور بین که با هیچ نادان مشو همنشین

118 مکن دوستی با وی از هیچ روی وز او چون ز دشمن همی پیچ روی

119 که دانا گرت دشمن جان بود از آن دوست بهتر که نادان بود