- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت طلسم گنج جان هردو جهان ساخت
2 جهانداری که پیدا و نهانست نهان در جسم و پیدا در جهانست
3 چو ظاهر شد ظهور او جهان بود چو باطن شد بطونش نور جان بود
4 زپنهانیش در باطن چو جان ساخت ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت
5 چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست چه باطن آنکه ظاهر تر ز نورست
6 زمین را جفت طاق آسمان ساخت خداوندی که جان داد و جهان ساخت
7 تن تاریک نور جان ازو یافت خرد نوباوهٔ ایمان ازو یافت
8 چو کاف طاق و نون را جفت هم کرد بسی فرزند موجود از عدم کرد
9 ز کفکی مادر ازدودی پدر ساخت ز هر دو هر زمان نسلی دگر ساخت
10 چو طفلی ساخت شش روز این جهان را چو مهدی، داد جنبش آسمان را
11 سر چرخ فلک در چنبر آورد بصد دستش فرو برد و برآورد
12 شب تاریک را آبستنی داد ز ابطانش فلک را روشنی داد
13 شبانگه چون طلسم شب عیان کرد بوقت صبحدم گنجی روان کرد
14 چو صادق کرد صبح گوهری را برو افشاند زرّ جعفری را
15 چو آتش گرم در راهش قدم زد فرو کرد آب رویش تا علم زد
16 چو باد از مهر اوره زود برداشت گرش از خاک گردی بود برداشت
17 چو آب از سوز شوقش چاشنی برد بیک آتش ازو تر دامنی برد
18 اگرچه خاک آمد خاکسارش ز ره برداشت از بادی غبارش
19 چه گویم گر زمین گر آسمانست یکی لب خشک ودیگر تشنه جانست
20 همه در راه او سرگشتگانند بدو تشنه بدو آغشتگانند
21 کفی خاک از در او آدم آمد غباری از ره او عالم آمد
22 خداوند جهان و نور جان اوست پدید آرندهٔ هر دوجهان اوست
23 جهان یک قطره از دریای جودش ولی جان غرقهٔ نور وجودش
24 بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده بشش روز این سپهر هفت پرده
25 فلک گسترده و انجم نموده دو گیتی در وجودش گم نموده
26 نه بی او جایز آن را خود فنائی نه بی او هیچ ممکن را بقائی
27 نه هرگز جنبشش بود ونه آرام نه آمد شد نه آغاز و نه انجام
28 خداوند اوست از مه تا بماهی زهی ملک و کمال و پادشاهی
29 بدانک او در حقیقت پادشاهست که مراین را که گفتم دو گواهست
30 گواهی میدهد بر هستی پاک بلندی سپهر و پستی خاک
31 همه جای اوست و او از جای خالی تعالی اللّه زهی نور معالی
32 چو او را نیست جایی در سر و پای توانی یافت او را در همه جای
33 جهان کز اوّل و کز آخر آمد وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
34 در اصل کار چون هر دو جهان اوست چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست
35 چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر چه میگویی چه اوّل یا چه آخر
36 چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد صفاتش اوّل و آخر ندارد
37 مکان را باطن و ظاهر نماید زمان را اوّل و آخر نماید
38 عدد گردر حقیقت از احد خاست ولی آنجا نیامد جز احد راست
39 یقین دان این چه رفت و بی شکی دان هزار و یک چوصد کم یک یکی دان
40 وجودی بی نهایت سایه انداخت نزول سایه چندین مایه انداخت
41 وجود سایه چون در یافت آن خواست که خود را بی نهایت آورد راست
42 چو طاوس فلک را زرفشان کرد هزاران دانهٔ زرّین عیان کرد
43 لباس خور چو از کافور پوشید ز عنبر در شب دیجور پوشید
44 زروز و شب دو خادم بر در اوست که آن کافور و این یک عنبر اوست
45 چو مصر جامع عالم عیان کرد ز چرخ نیلگون نیلی روان کرد
46 ز آبی در زمستان نقره انگیخت ز بادی در خزان زر بر زمین ریخت
47 سر هر مه مه نو را جوان کرد بطفلی پشت او همچون کمان کرد
48 زره پوشید در آب از نسیمی بماهی داد جوشن همچو سیمی
49 چو قهرش از شفق خونی عجب کرد همه در گردن زنگی شب کرد
50 چو زنگی بی گنه برگشت خندان زانجم بین سفیدش کرد دندان
51 ز نوح پاک کنعانی برآورد خلیلی ازگلستانی برآورد
52 برآورد از قدمگاهی زلالی که شد خشک آن ز گر ماهم بسالی
53 ز راه آستین آبستنی داد ز روح محض طفلی بی منی داد
54 ز مریم بی پدر عیسی برآورد ز شاخ خشک خرمایی ترآورد
55 چو شاه صبح را زرّین سپر داد بملک نیمروزش چتر زر داد
56 چو بالا یافت ملک نیمروزش علم میزد رخ عالم فروزش
57 همو را در زوال چرخ انداخت وزو اندر ترازو چشمهیی ساخت
58 که هان ای چشمهٔ خشک روانه چو چشمه در ترازو زن زبانه
59 که تا بنمایی اینجا زور بازو بهای خود ببینی در ترازو
60 بساط آسمان تا هفتمینش کند طی چون سجلّی از زمینش
61 کند چون پشم کوه آهنین را چنان کاندر بدل فرش زمین را
62 زمین را او بدل در حال سازد که از اوتاد کوه ابدال سازد
63 چو آتش هفت دریا را تب آرد زمین را لرزه داء الثَعلَب آرد
64 دهد یرقان اسود ماه و خور را چو تنگی نفس صبح و سحر را
65 چو هر شب در شبه گوهر نشاند نگین روز را در زر نشاند
66 گشاید نرگس از پیهی سیه پوش ز عصفوری برآرد لالهٔ گوش
67 گه از آتش گلستانی برآرد گه ازدریا بیابانی برآرد
68 ز سنگ خاره اشتر او نماید ز آبی دانهٔ دُرّ او نماید
69 چو گل را مهد از زنگار سازد بگردش دور باش از خار سازد
70 چو لاله می درآرد سر براهش ز اطلس بر کمر دوزد کلاهش
71 چو سر بنهد بنفشه در جوانیش دهد خرقه بپیری جاودانیش
72 چو سوسن ده زبان شد یاد کردش غلام خویش خواند آزاد کردش
73 چو نرگس زار تن در مرگ دادش هم از سیم و هم از زر برگ دادش
74 چو آمد یاسمین هندوی راهش بشادی نیک میدارد نگاهش
75 چو اصلش بی نهایت بود او نیز وجود بی نهایت خواست یک چیز
76 ولی بر بی نهایت هیچ نرسد ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد
77 ز پیچیدن نبودش هیچ چاره شد القصه ز نقصان پاره پاره
78 چو هر پاره بهر سویی برون شد چنین گشت و چنان و چند و چون شد
79 اگر هستی تو اهل پردهٔ راز بگویم اوّل وآخر بتو باز
80 وجودی در زوال حدّ و غایت فرو شد در وجود بی نهاست
81 چو بود او روز اوّل در فروغش در آخر سوی او آمد رجوعش
82 درآمد پشهیی از لاف سرمست خوشی بر فرق کوه قاف بنشست
83 چو او برخاست زانجا با عدم شد چه افزود اندران کوه و چه کم شد
84 ازانجا کاین همه آمد بصد بار بدانجا باز گرددآخر کار
85 همه اینجا برنگ پوست آید ولی آنجا برنگ دوست آید
86 کلام اللّه اینجا صد هزارست ولی آنجا بیک رو آشکارست
87 همه اینجا برنگ خویش باشد ولی آنجا هزاران بیش باشد
88 همه آنجایگه یکسان نماید که هرچ آنجایگه شد آن نماید
89 اگر جمله یکی ور صد هزارست بجز او نیست این خود آشکارست
90 اگر گویی عدد پس چیست آخر شد و آمد برای کیست آخر
91 جواب تو بسست این نکته پیوست که کوران پیل میسودند در دست
92 یکی خرطوم او سود و یکی پای همه یک چیز را سودند و یکجای
93 چو وصفش کرد هر یک مختلف بود ولی در اصل ذاتی متّصف بود
94 اگر خواهی جوابی و دلیلی جهانی جمله پرکورند و پیلی
95 اگر یک چیز گوناگون نماید عجب نبود چو بوقلمون نماید
96 عدد گر مینماید تو یقین دان که توحیدست در عین الیقین آن
97 تو هم یک چیزی و هم صد هزاری دلیل از خویش روشنتر نداری
98 عدد گر غیر خودبینی روانیست ولی چون عین خود بینی خطا نیست
99 هزاران قطره چون در چشمم آید اگردریا نبینم خشمم آید
100 ز باران قطره گر پیدا نماید چو در دریا رود دریا نماید
101 وگر تو آتش وگر برف بینی همه قرآنست گر صد حرف بینی
102 اگر بر هر فلک صد گونه شمعند برنگ آفتاب آن جمله جمعند
103 مراتب کان در ارواحست جاوید چو صد شمعست پیش قرص خورشید
104 اگر روحی بود معیوب مانده بماند همچنان محجوب مانده
105 هزاران خانه در شهدست امّا یقین دان کان طلسمست و معمّا
106 همی آن خانها هرگه که حل گشت عدد شد ناپدید و یک عسل گشت
107 هزاران نقش بر یک نحل بستند ولی جز آن همه درهم شکستند
108 اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ
109 همه چیزی چو یکرنگست اینجا اگر جمع آوری سنگست اینجا
110 دران وحدت دو عالم را شکی نیست که موجود حقیقی جز یکی نیست
111 خداست و خلق جز نور خدا نیست ولی زو نور او هرگز جدانیست
112 حقست ونور حق چیزی دگر نیست بباید گفت حق جز حق دگر کیست
113 اگر آن نور را صورت هزارست ولی در پرده یک صورت نگارست
114 اگر باشد در عالم ور نباشد همه او باشد و دیگر نباشد
115 نبود این هر دو عالم بود او کرد نه خود رازان زیان نه سود او کرد
116 چنان کو بود اگرچه صد جهانست کنون با آن و این او همچنانست
117 در اوّل تن سرشت و جانت او داد خرد بخشیدت و ایمانت او داد
118 در آخر جان و تن از هم جدا کرد ترا در خاک ره چون توتیا کرد
119 چو مرگ آمد ترا بنمود باتو ندانستی که آن او بود یا تو
120 که گر او باتو چندینی نبودی ترا جان و دل و دینی نبودی
121 چو تو بی او نیی تو کیستی اوست همه اوست ای تو در معنی همه پوست
122 چو زو داری تو دایم جان و تن را چه خواهی کرد با او خویشتن را
123 چو تو باقی بدویی این بیندیش بدو باید که مینازی نه بر خویش
124 تو میگویی که خوش باشم من اینجا چگونه خوش بود با دشمن اینجا
125 ترا دشمن تویی از خودحذر کن اگر خاکیست در کان تو زر کن
126 چو تو کم میتوانی گشت جاوید در آن نوری که عکس اوست خورشید
127 چو آخر زر تواند شد همه خاک نماند خاک و نبود مرد غمناک
128 چو داری آفتابی سایه بگذار چو شیر مادر آید دایه بگذار
129 بقدر ذرّهیی گر در حسابی ز خورشید الهی در حجابی
130 بیک ذرّه ندارد هیچ تابی کسی از دست تو جز آفتابی
131 کسی کو در غلط ماندست از آنست که در بحر شک و تیه گمانست
132 ولیکن هر که دارد کعبه درگاه نگردد در میان کعبه گمراه
133 کسی کو در میان کعبه درگشاد است همه سویی برو کعبه گشادست
134 ز نور معرفت تحقیق مابس وزو راه هدی توفیق ما بس
135 بلی قومی که گم گشتند ازان ذات فقالوا ربّنا ربّ السّموات
136 ولی قومی که در ره خیره گشتند بدو چشم جهان بین تیره گشتند
137 کسی خورشید اگر بسیار بیند شود خیره کجا اغیار بیند
138 ولی چون آفتاب آید پدیدار نماند سایه را در دیده مقدار
139 که داند کان چه خورشیدست روشن که بر هر ذرّهیی تابد معین
140 اگر بر ذرّهایی تابد زمانی فرو گیرد چو خورشیدی جهانی
141 روا باشد انااللّه از درختی چرا نبود روا از نیک بختی
142 کسی کو محو آن خورشید گردد فنایی در بقا جاوید گردد
143 اگر خواهی که یابی آن گهر باز چو پروانه وجود خویش در باز
144 اگر قومیپی این راه بردند چو گم گشتند پی آنگاه بردند
145 ترا بی خویش به با دوست بودن که بیخود بودنت با اوست بودن
146 اگر با او توانی بود یکدم بحق او که بهتر از دو عالم
147 چو مردان خوی کن با او که پیوست نخواهی بود بی او تا که او هست
148 چو باید بود با او جاودانت نباید بود بی او یک زمانت
149 برنگ او شوومندیش از خویش کزو اندیشی آخر به که از خویش
150 چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز یقین میدان که دریا شد ز اعزاز
151 چنین آمد ز حق کانانکه هستند چو جان در راه او بازند رستند
152 چگونه نقد جان بازیم با او که از خود مینپردازیم با او
153 چگویم چون نمیدانم اگر هیچ که اویست و همویست و دگر هیچ
154 چرا گویم که چون او هست کس نیست چو او هست وجز او نیست اینت بس نیست
155 نمیآید احد در دیدهٔ تو احد آمد عدد در دیدهٔ تو
156 چو تو بر قدر دید خویش بینی یکی را صد هزاران بیش بینی
157 که دارد آگهی تا این چه کارست تعدّد هست و بیرون از شمارست
158 درین ره جان پاکان چون گرفتست که راهی مشکل و کاری شگفتست
159 همه عالم تهی پر بر هم آمیخت تعجّب با تحیر در هم آمیخت
160 بسی اصحاب دل اندیشه کردند بآخر عجز و حیرت پیشه کردند
161 چو تو هستی خدایا ما که باشیم کمیم از قطره در دریا که باشیم
162 تویی جمله ترا از جمله بس تو نداری دوستی با هیچکس تو
163 از آن باکس نداری دوستداری که تو هم صنع خود را دوست داری
164 چو صنع تست اگر جز تو کسی هست اثر نیست از کسی گرچه بسی هست
165 چو استحقاق هستی نیست در کس ترا قیومی و هستی ترا بس
166 کمال ذات تو دانستن آسانست ولی از جانب ماجمله نقصانست
167 تویی جمله ولی ما می ندانیم ز پنهانیت پیدا می ندانیم
168 جهان پر آفتابست و ستم نیست اگر خفّاش نابیناست غم نیست
169 اگر خفّاش را چشمی نباشد ازو خورشید را خشمی نباشد
170 کسی کوداندت بیرون پردهست که هر کو در درون شد محو کردهست
171 خیال معرفت در ما از آنست که آن دریا ازین قطره نهانست
172 چو دریا قطره را عین الیقین شد نبودش تاب تا زیر زمین شد
173 شناسای تو بیرون از تو کس نیست چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست
174 تویی دانای آن الّا تویی تو چه داند عقل و جان الّا تویی تو
175 چو تو هستی یکی وین یک تمامست برون زین یک یکی دیگر کدامست
176 اگر احول احد را در عدد نیست غلط در دیدهٔ اوست از احد نیست
177 اگر قبطی زلالی خورد و خون شد ولیکن عقل میداند که چون شد
178 ز بوقلمون عالم در غروری سرابی آب میبینی که دوری
179 چو دوری عالم پرپیچ بینی که گر نزدیک گردی هیچ بینی
180 خداوندا بسی اسرار گفتم چگویم نیز چون بسیار گفتم
181 الهی سخت میترسم بغایت که در پیشست راهی بینهایت
182 ز تاریکی در آوردی تو ما را بتاریکی فرو بردی تو ما را
183 بخوبی صورتی پرداختی تو بخواری سوی خاک انداختی تو
184 قبای فهم این بر قد ما نیست کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست
185 تو میدانی که عقلم دور بینست سر مویی نمیبینم یقینست
186 سر مویی مرا معلوم گردان که در دست توام چون موم گردان
187 اگر من دوزخیام گر بهشتی تو میدانی تو تا چونم سرشتی
188 مرا چون در عدم میدیدهیی تو که مال ونفس من بخریدهیی تو
189 ز من عیبی که میبینی رضا ده چو بخریدی مکن عیبم بهاده
190 مزن زخمم که غفّا را لذنوبی مکن عیبم چو ستّار العیوبی
191 چو بهر کردن آزاد یا رب فریضه کردهیی مال مُکاتب
192 بسرّ سینهٔ آزاد مردان که کلّی گردنم آزاد گردان
193 خداوندا بسی تقصیر کردم شبه در معصیت چون شیر کردم
194 که هر کازادی گردن ندارد قبول بندگی کردن ندارد
195 ندارم هیچ جز بیچارگی من ز کار افتادهام یکبارگی من
196 مرا گر دست گیری جای آن هست وگر دستم نگیری رفتم ازدست
197 چو هستی ناگزیر ای دستگیرم مزن دستم که ازتو ناگزیرم
198 بسی گرچه گناه خویش دانم ولکین رحمتت زان بیش دانم
199 خداوندا دل و دینم نگهدار تو دادی آنم راینم نگهدار
200 در آن ساعت که ما و من نماند چراغ عمر را روغن نماند
201 از آن زیتونهٔ وادی ایمن که نه شرقی و نه غربیست روغن
202 چراغ جان بدان روغن برافروز چو من مردم مرا بی من برافروز
203 چو جانم بر لب آید میتوانی مرا آن دم ندایی بشنوانی
204 که تا من زان ندا در استقامت شوم در خواب تا روز قیامت
205 کفی خاکم چو خاکم تیره داری مگردان زیر خاکم خاکساری
206 چو دربندد دری از خاک و خشتم دری بگشای در گور از بهشتم
207 چو پیش آری صراط بیسر و پای مرا پیری ده و طفلی براندای
208 اگرچه بر عمل خواهی جزاداد توانی داد بی علّت عطا داد
209 عمل کان از من آید چون من آید که از لاف و منی آبستن آید
210 چو فضلت هست بی علّت الهی بجرم علّتی از من چه خواهی
211 ولی فضل تو چون بیعلّت افتاد بهر که افتاد صاحب دولت افتاد
212 نبوّت بی عمل چون میتوان داد توانی بیعمل خط امان داد
213 چنانم رایگان کردی پدیدار بفضلت رایگانم شو خریدار
214 برون بر از دو کونم ای نکوکار درون مقعد صدقم فرود آر
215 بجز تو درجهان کس را ندانم بجز تو جاودان کس را نخوانم
216 ترا خوانم گرم خوانی وگرنه ترا دانم گرم دانی وگرنه
217 بسی نم ریخت این چشمم تو دانی بیک شبنم گرم بخشی توانی
218 اگر گویم بسی وگر نگویم چو میدانی همه دیگر چگویم
219 هم از خود سیرم و هم از دو عالم ترا میبایدم و اللّه اعلم