- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به نام آنک جان را نور دین داد خرد را در خدا دانی یقین داد
2 خداوندی که عالم نامور زوست زمین و آسمان زیر و زبر زوست
3 دو عالم خلعت هستی ازو یافت فلک بالا زمین پستی ازو یافت
4 فلک اندر رکوع استادهٔ اوست زمین اندر سجود افتادهٔ اوست
5 ز کفک و خون برآرد آدمی را ز کاف و نون فلک را و زمی را
6 ز دودی گنبد خضرا کند او ز پیهی نرگس بینا کند او
7 ز نیش پشه سازد ذوالفقاری چنان کز عنکبوتی پرده داری
8 ز خاکی معنی آدم بر آرد ز بادی عیسی مریم برآرد
9 ز خون مشک و ز نی شکر نماید ز باران در ز کان گوهر نماید
10 یکی اول که پیشانی ندارد یکی آخر که پایانی ندارد
11 یکی ظاهر که باطن از ظهورست یکی باطن که ظاهر تر ز نورست
12 نه هرگز کبریایش را بدایت نه ملکش را سرانجام و نهایت
13 خداوندی که اوداند که چونست که او از هرچ من دانم برونست
14 چو دید و دانش ما آفریدست که دانستست او را و که دیدست
15 ز کنه ذات او کس را نشان نیست که هر چیزی که گوئی اینست آن نیست
16 اگرچه جان ما می پی برد راه ولیکن کنه او کی میبرد راه
17 چو بی آگاهم از جانم که چونست خدا را کنه چون دانم که چونست
18 چنان جان را بداشت اندر نهفت او که هرگز سر جان با کس نگفت او
19 تنت زنده بجان و جان نهانی تو از جان زنده و جان را ندانی
20 زهی صنع نهان و آشکارا که کس را جز خموشی نیست یارا
21 هزاران موی را بشکافتم من طریق این خموشی یافتم من
22 چو نتوانی بذات او رسیدن قناعت کن جمال صنع دیدن
23 اگر تو راست طبعی در صنایع برآی از چار دیوار طبایع
24 خدایت را نیفتادست کاری چه سازی از طبایع کردگاری
25 اگر آبست اصل آبی بروبند فرا آبش ده و لختی بروخند
26 وگر خاکست در پیش درش کن بزیر پای خاکی بر سرش کن
27 وگر باد است بیدادیش پندار ببادش برده و بادیش پندار
28 وگر اصل آتش است آبی بروزن چو آبش بر زدی آتش درو زن
29 طبیعت راست داری بی ریاباش طبیعی نیستی مرد خدا باش
30 چو در هر دو جهان یک کردگار است ترا با کار چار ارکان چه کار است؟
31 یکی خوان و یکی خواه و یکی جوی یکی بین و یکی دان ویکی گوی
32 یکیست این جمله چه آخر چه اول ولی بیننده را چشم است احول
33 نگه کن ذره ذره گشته پویان بحمدش خطبه تسبیح گویان
34 زهی انعام و لطف کار سازی که یک یک ذره را با اوست رازی
35 زهی اسم و زهی معنی همه تو همی گویم که ای تو ای همه تو
36 نبینم در جهان مقدار مویی که آن را نیست با روی تو روئی
37 اگر با تو نبودی روی ما را فرو بردی سر یک موی ما را
38 اگر لطفت نپیوستی بیاری نبودی ذرهای را پایداری
39 همه باقی بتست و تو نهانی درون جان و بیرون جهانی
40 همه جانها ز تو حیران بمانده تو با ما در میان جان بمانده
41 ز راهت حد و پایان کس ندیدست که تو در جانی و جان کس ندیدست
42 جهان از تو پرو تو در جهان نه همه در تو گم و تو در میان نه
43 نهان و آشکارایی همیشه نه در جا و نه بر جایی همیشه
44 خموشی تو از گویایی تست نهانی تو از پیدایی تست
45 تویی معنی و بیرون تو اسم است تویی گنج و همه عالم طلسم است
46 زهی فر و حضور نور آن ذات که بر هر ذرهٔ میتابد ز ذرات
47 ترا بر ذره ذره راه بینم دو عالم ثم وجه الله بینم
48 دوی را نیست ره درحضرت تو همه عالم توی و قدرت تو
49 ز تو بی خود یکی تا صد بمانده دو عالم از تو، تو ازخود بمانده
50 وجود جمله ظل حضرت تست همه آثار صنع و قدرت تست
51 جهان عقل و جان حیران بمانده تو در پرده چنین پنهان بمانده
52 جهان پر نام تو وز تو نشان نه بتو بیننده عقل و تو عیان نه
53 عیان عقل و پنهان خیالی تعالی الله زهی نور تعالی
54 نبینم جز تو من یک چیز دیگر چو تو هستی چه باشد نیز دیگر
55 نکو گوئی نکو گفتست در ذات که التوحید اسقاط الاضافات
56 در آن وحدت چرا پیوند جویم تویی مطلوب و طالب چند گویم
57 چو من دیبای توحید تو بافم چنان خواهم که جان را بر شکافم
58 درآید صد هزاران قالب از خاک چو اندر تو رسد برسد ز تو پاک
59 جهانی خلق بودند و برفتند اگر زشت ارنکو در خاک خفتند
60 ز چندان خلق کس آگه نگشتند که چون پیدا شدند و چون گذشتند
61 اگرچه جمله در پنداشت بودند چنانک او جمله را میداشت بودند
62 نه جان دارد خبر از جان که جان چیست نه تن را آگهی ازتن که تن کیست
63 نه گوش آگاه از بشنیدن خویش نه دیده با خبر از دیدن خویش
64 زفانت را ز گویایی خبر نه تنت را از توانایی خبر نه
65 نه آگاهی ازین گشتن فلک را نه جن و انس و شیطان و ملک را
66 فرو رفتند بسیاری بدین کوی بسی دیگر رسیدند از دگر سوی
67 نه آن کومیرود زین راز آگاه نه آن کامد خبر دارد ازین راه
68 چنان گم کردهاند این سربی راز که سر مویی نیاید هیچ کس باز
69 دری مدروس شد نتوان گشادن که انگشتی برو نتوان نهادن
70 بباید داشت گردن زیر فرمان که جز صبر و خموشی نیست درمان
71 که دارد زهره در وادی تسلیم که بادی بگذراند بر لب از بیم
72 همه جز خامشی راهی نداریم که یک تن زهره آهی نداریم
73 ز آدم قطرهٔ را برگزیدست از آن یک قطره خلقی آفریدست
74 در آن قطره بسی کردند فکرت فرو ماندند سرگردان فطرت
75 فرو شد عقلها در قطرهٔ آب همه در قطره گشتند غرقاب
76 هزاران تشنه زین وادی برآیند برین درگه بزانو اندر آیند
77 زعجز خویش میگویی تو ای پاک تویی معروف و عارف ما عرفناک
78 دو عالم جمله در گفتار ماندند همه در پردهٔ پندار ماندند
79 همی گویند ما در جست و جوئیم ز دیری گاه مرد راه اوئیم
80 عجائب بین که آمد قطرهٔ آب که دریایی برد پر در خوشاب
81 عجبتر این که آمد ذرهٔ خاک که تا دستش دهد خورشید افلاک
82 چو داری حوصله از پشهٔ کم چگونه می در آشامی دو عالم
83 جگر در خون بسی گردیدهٔ تو چنان نیست این که اندیشیدهٔ تو
84 برو سودای بیهوده مپیمای منه بیرون ز حد خویشتن پای
85 گلیم عجز در سرکش ز حیرت چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
86 که در خور نیست حق جز حق ای دوست چه برخیزد ازین مشتی رگ و پوست
87 خدا پاک و منزه تو ره خاک چه نسبت دارد آخر خاک با پاک
88 اگر موری ز عالم با عدم شد بعالم در چه افزود و چه کم شد
89 بسان حلقه سر میزن برین در که کم ناید برین در از چنین سر
90 کبود از بهر آن پوشید گردون که هم چون حلقه زان درماند بیرون
91 خدا را چون خدا یک دوست کس نیست که درخورد خدا هم اوست کس نیست
92 اگر از تو کسی پرسد چه گوئی که چیزی گم نکردن می چه جوئی
93 نخستین یافت باید چون بیابی چو گم گردد سوی جستن شتابی
94 گزافست از چنین حسرت سرآمد بسا جانا کزین حسرت برآمد
95 همه جانهای صدیقان پر از خون که میداند که سر کار او چون
96 ببین چندین هزاران سال کابلیس نبودش کار جز تسبیح و تقدیس
97 همه طاعات او بر هم نهادند ز استغنای خود بر باد دادند
98 دلش خونابه جای محنت آمد تنش دستار خوان لعنت آمد
99 ز استغنای حق گر یاد داریم سر وادی بی فریاد داریم
100 جگر خون میشود زین یاد ما را ز استغنای حق فریاد ما را
101 باستغنا اگر فرمان درآید همه اومید معصومان سرآید
102 چو فردا پیش آن ایوان عالی فرو کوبند کوس لایزالی
103 که دارد در همه آفاق زهره که عرضه دارد این نقد نبهره
104 خدا را کبریای بی نیازیست ترا جز نیستی هیچ این چه بازیست
105 تو میخواهی بتسبیح و نمازی که خشنود آید از تو بی نیازی
106 نمازت توشه راه درازست ولی او ازنمازت بی نیازست
107 جوامردا یقین میدان بتحقیق که گر تکلیف کردت داد توفیق
108 اگر توفیق حق نبود مددگر نگردد هیچکس هرگز مسخر
109 زهی رتبت که از مه تا بماهی بود پیشش چو از موی سیاهی
110 زهی قدرت که از قدرت نمایی ز یک سر موی صد صنعت نمایی
111 زهی عزت که چندان بینیازیست که چندین عقل و جان آنجا ببازیست
112 زهی حشمت که گر بر جان درآید بهر یک ذره صد طوفان برآید
113 زهی سبقت که با آن اولیت ندارد هیچ موجودی معیت
114 زهی وحدت که مویی درنگنجد در آن وحدت جهان مویی نسنجد
115 زهی نسبت که در چل صبح ایام بدست خویش بستی چینه بردام
116 زهی رحمت که گر یک ذره ابلیس بباید گوی برباید ز ادریس
117 زهی غیرت که گر بر عالم افتد بیک ساعت دو عالم بر هم افتد
118 زهی هیبت که گر یک ذره خورشید بیابد گم شود در سایه جاوید
119 زهی حجت که اندر هیچ رویی بننشیند کسی را بر تومویی
120 زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه ندارد کس ورای تو در آن راه
121 زهی ملکت که واجب گشت لابد که نه نقصان پذیرد نه تزاید
122 زهی قدرت که گر خواهد بیک دم زمین چون موم گرداند فلک هم
123 زهی شربت که در خون می زند نان بامید سقیکم ربکم جان
124 زهی آیت که بنمایی چو خواهی ز یک یک ذره خورشید الهی
125 زهی فرصت که درعالم فروزی بآه بی دلی عالم بسوزی
126 زهی شفقت که بر ما جاودانی تودادی مادران را مهربانی
127 زهی مهلت که چون هنگام آید بمویی عالمی در دام آید
128 زهی وقتی که در وقت اسیری جهانی را بسر مویی بگیری
129 زهی نعمت که چندان شد ملازم که شکرش هم تو دانی گفت دایم
130 زهی شدت که در حجت گرفتن نه برگ خامشی نه روی گفتن
131 زهی رخصت که گرراهی نبودی کسی را زهرهٔ آهی نبودی
132 زهی فرقت که بسیاری دویدند ندیدندت ولیکن نایدیدند
133 زهی راحت که قدوسان اعلی همی نازند دایم زان تجلی
134 زهی لذت که پاکان مطهر کنند از وی مشام جان معطر
135 همه بیچارهایم و مانده بر جای برین بیچارگی ما ببخشای
136 چو درگهواره گور اوفتادیم چو طفلان ما در آن عالم بزادیم
137 شده آن گور چون گهوارهٔ تنگ کفن بر دوش ما پیچیده چون سنگ
138 درون آیند دو زنگی پر از زور بجنبانند ما گهواره کور
139 چو طفلان مادران سخت و تنگی بلرزیم از نهیب و سهم زنگی
140 نه ما را مادری نه مهربانی بگردانیده روی از ما جهانی
141 ز ما ببریده هم بیگانه هم خویش چو طفلان ما و راهی سخت در پیش
142 چو طفلان جهان نادیده باشیم زهی سختا که ماترسیده باشیم
143 چو ما یک ساعتی باشیم در خاک از آن زنگی نگه مان دار ای پاک
144 بما گویند من ربک و ما دین خدایا از تو میخواهیم تلقین
145 چو خود ما را بپروردی باعزاز مده ما را بدست زنگیان باز
146 اگر ما را نیاموزی تو گفتار درازا منزلا ومشکلا کار
147 بماند تا ابد این درد با ما ندانم تا چه خواهد کرد با ما
148 خداوندا همه سرگشتگانیم مصیبت دیده و آغشتگانیم
149 ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ چه سر چه پا همه هیچیم بر هیچ
150 نداری دل که در دلداری ما دمی دل سوزدت بر زاری ما
151 دلت چون نیست چون سوزد ز زاری چه میگویم همه دلها تو داری
152 خداوندا منم بیچاره مانده درین فکرت دلی صد پاره مانده
153 تنم را گرچه نیست از تو نشانی ولی غایب نهٔ از جان زمانی
154 تویی در ضمن سر عقل و جانم چنین گوهر فشان زان شد زبانم
155 تویی فی الجمله مستغنی ز عالم سخن کوتاه شد والله اعلم