صبح ما از تو به غم شام به ماتم گذرد از جامی غزل 405

صبح ما از تو به غم شام به ماتم گذرد

1 صبح ما از تو به غم شام به ماتم گذرد صبح و شام کسی از عشق چنین کم گذرد

2 نازنین طبع تو را از گله چون رنجانم هر چه کردی بگذشت آنچه کنی هم گذرد

3 کیست آگاه ز حال دل در هم شدگان جز نسیمی که بر آن طره در هم گذرد

4 لذت زخم خدنگ تو نداند هرگز هر که در سینه اش اندیشه مرهم گذرد

5 جویها بین به رخ افتاده من گریان را بس که از دیده به رو سیل دمادم گذرد

6 مکن افسانه ما گوش که این مایه غم حیف باشد که بر آن خاطر خرم گذرد

7 گر بود جای گذر گرد درت جامی را جامی آن دارد اگر از همه عالم گذرد

عکس نوشته
کامنت
comment