آنچه بر لوح دل نقش آن پدید میشود روا بود که مقصود همان بود علی التعیین و روا بود که نبود و مدار این اصل بر آنست که هر نقش که بر لوح دل پدید میآید روح بمطالعه لوح دل آن معنی در ضبط آرد اما وهم همیشه در کمین گاه است آن نقش را بزودی در خود میگیرد و آن صورت را منفسخ شده در حس مشترک نقشی میانگیزد و در خزانۀ حافظه مینهد چون در بیداری و هشیاری از خواب و مستی حاصل میشود آن صورت را حفظ بر روح عرض میکند منفسخ کرده و باطل شده صد هزار فریاد از روح عاشق برمیآید زیرا که او تصوری دیگر کرده بود و گمان وصول برده اینجا نقش دیگر برآمد و کار برعکس شد لذت وصال بالم فراق بدلگشت. ,
در عرف عشق بلائی است که عاشق و معشوق ازو بر حذرند با هرکه پیوندد او را از مقام تاجداری برخاک خواری اندازد زیرا که کرشمۀ معشوق تاآنگاه است کهدر عالم بی نیازی محبوبیست چون در ورطۀ محبی افتد بر خودش بگرفتاری نداباید کرد و خلق عالم اختیار باید کرد یُحبُهُم گوید: ,
2
کی توان از خلق پنهان گشتن آنگه درملا
مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن