1 به دست قاصدی داد این حکایت حدیثی پر شکیب و پر شکایت
2 چو واقف شد پریرو راز او را وزان طومار دل پرداز او را
3 به دل گفتا که: ناچارست یاری همین سرگشتهٔ بیچاره، باری
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 شب و روز مونس من غم آن نگار بادا سر من بر آستان سر کوی یار بادا
2 دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
1 زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
2 گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
1 آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
2 همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به