1 به دست قاصدی داد این حکایت حدیثی پر شکیب و پر شکایت
2 چو واقف شد پریرو راز او را وزان طومار دل پرداز او را
3 به دل گفتا که: ناچارست یاری همین سرگشتهٔ بیچاره، باری
1 با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟ راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟
2 آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟
1 به خرابات برید از در این خانه مرا که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا
2 دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟
1 چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را
2 یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو فردا که هیچ عذر نباشد گناه را