- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در باغ خرامید شبی آن بت مهوش با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش
2 با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش
3 گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم روزیش همین است ز تو جان بلاکش
4 گفتا که صبوری ز رخم کن دوسه روزی گفتم که صبوری نتوان کرد بر آتش
5 خون دل ما می رود ای دوست به راهت دامن تو ز خون من دلسوخته برکش
6 شب خوش چه کنی ای بت مه روی خدا را بازآ که نبودست مرا با تو شبی خوش
7 در کیش مرا نیست که قربان شوم او را با آنکه زند تیر جفاهاش ز ترکش
8 با آنکه جفا می کند او با دل تنگم دانم نکند این دل بیچاره به ترکش
9 گویند چه خواهی به جهان ای دل محزون خواهم شبکی وصل بتی مه رخ مهوش