تو آن مهی که برد خجلت آفتاب از تو از جامی غزل 811

تو آن مهی که برد خجلت آفتاب از تو

1 تو آن مهی که برد خجلت آفتاب از تو تو آن گلی که شود غنچه در نقاب از تو

2 دلم که عشق بر او صد در بلا بگشاد رخ امید نتابد به هیچ باب از تو

3 همیشه عادت شاهان بود عمارت ملک چه حکمت است که شد ملک دل خراب از تو

4 عنان صبر شد از کف درین هوس که گهی رسم به دولت پابوس چون رکاب از تو

5 مکن شتاب به رفتن که می رود جانم اگر چه عمری و نبود عجب شتاب از تو

6 به هر سلام مکن رنجه در جواب آن لبت که صد سلام مرا بس یکی جواب از تو

7 چو قتل جامی مسکین ثواب می دانی چنان مکن که شود فوت این ثواب از تو

عکس نوشته
کامنت
comment