1 در مصافی پادشاه حق شناس یافت از خیل اسیران بی قیاس
2 با وزیر خویشتن گفت ای وزیر چیست رای تو درین مشتی اسیر
3 گفت چون دادت خدای دادگر آنچه بودت دوستر یعنی ظفر
4 آنچه آن حق دوستر دارد مدام تو بکن آن نیز یعنی عفو عام
1 ای دلم مست چشمهٔ نوشت در خطم از خط سیه پوشت
2 باد سرسبزی خطت که به لطف سر برون زد ز چشمهٔ نوشت
1 هر شور وشری که در جهان است زان غمزهٔ مست دلستان است
2 گفتم لب اوست جان، خرد گفت جان چیست مگو چه جای جان است
1 دم مزن گر همدمی میبایدت خسته شو گر مرهمی میبایدت
2 تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی میبایدت
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند