1 در مصافی پادشاه حق شناس یافت از خیل اسیران بی قیاس
2 با وزیر خویشتن گفت ای وزیر چیست رای تو درین مشتی اسیر
3 گفت چون دادت خدای دادگر آنچه بودت دوستر یعنی ظفر
4 آنچه آن حق دوستر دارد مدام تو بکن آن نیز یعنی عفو عام
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
2 در عشق درد خود را هرگز کران نبینی زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
1 لعل گلرنگت شکربار آمدست قسم من زان گل همه خار آمدست
2 گو لبت بر من جهان بفروش ازانک صد جهان جانش خریدار آمدست
1 آن مریدی پیش شیخ نامدار نام حق میگفت بیرون از شمار
2 شیخ اورا گفت ای بس ناتمام نیست حق را در حقیقت هیچ نام
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **