1 در ظلمت هجرت ای بت آب صفات گم کرده راه و نیست امید نجات
2 باشد که چو خضر ناگه اندر ظلمات ایزد ز تو راضیم کند آب حیات
1 خان و خیل چرخ را شه خیل و خان آراسته تا بماهی و بره کردست خوان آراسته
2 ز آسمان تا کرد میل قربت اهل زمین شه به فر او زمین چون آسمان آراسته
1 بس کن از این روی نهان داشتن دل ستدن قصد به جان داشتن
2 با همه خوش بودن و با عاشقان خویشتن از عجب گران داشتن
1 آن رخ رخشان و زلف عنبر افشانش نگر و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
2 کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی ذره ننمود از آن شرط و پیمانش نگر