- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در بر دیوانهٔ شد عاقلی دید آن دیوانه را غمگین دلی
2 گفت غمگین از کهٔ گفت از خدای کز غم او می ندانم سر ز پای
3 میبترسم زو و گر دیدن بود جمله را زو روی ترسیدن بود
4 چون نترسند از کسی خلقان همه کو چو گرگان را دهد سر در رمه
5 تا شبان بنشیند و ماتم کند چه عجب گر از چنین کس غم کند
6 کرد امروزم چنین شوریده دین تا چه خواهد کرد با من بعد ازین
7 ای عجب دیوانه نیز از بیم او میکند چون عاقلان تسلیم او
8 بیم او چون دل شکافی میکند عقل را از عقل صافی میکند
9 تا زهیبت عقل مجنون میرود وز جنون خویش در خون میرود