- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی
2 خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی
3 شب گر به جای شمع نشینی میان جمع پروانهٔ وجود مرا شعلهور کنی
4 آگه شوی ز خاک ریاضتکشان عشق گر در بلای هجر شبی را سحر کنی
5 گر بنگری به چاه زنخدان خویشتن یعقوب را ز یوسف خود با خبر کنی
6 بویت اگر به مجمع روحانیان رسد آن جمع را ز موی خود آشفتهتر کنی
7 مردند عاشقان ز نخستین نگاه تو حاجت بدان نشد که نگاه دگر کنی
8 نبود عجب اگر به چنین چشمهای مست آهنگ خون مردم صاحب نظر کنی
9 دیدی دلا که بر سر کوی پریوشان نگذاشت آب دیده که خاکی به سر کنی
10 ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکی فرصت نمیدهند که جان را سپر کنی
11 گر کام خواهی از لب لعلش فروغیا باید ز اشک دامن خود پر گهر کنی