چوصبح پرده در از از عطار نیشابوری خسرونامه 57

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چوصبح پرده در از پرده دم زد

1 چوصبح پرده در از پرده دم زد عروس عالم غیبی علم زد

2 دم عیسی از آن زد صبح خوش دم که بویی داشت از عیسی و مریم

3 چو شد از شمع این پیروزه گلشن جهان را چون چراغی چشم روشن

4 دو خادم دشمن شهزاده بودند وزو در سختیی افتاده بودند

5 بپیش شه شدند و راز گفتند همه احوال دختر باز گفتند

6 که با شهزاده برنایی چنین کرد وزو در یک زمان خون بر زمین کرد

7 همه شهر این زمان گویند امروز همه زین غصّه میگریند وزین سوز

8 چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه

9 حمیّت دردل او کارگر شد قرار و صبر از جانش بدر شد

10 چو دریا شد دل شوریدهٔ او برامد موج خون از دیدهٔ او

11 چو خون شد هر دو چشم او ازان غم نداشت او چشم دیدن را ازان هم

12 بفرمود آن زمان شاه سرافراز که تا شهزاده را برند سر، باز

13 بزرگان چون شنیدند این سخن را شفاعت خواستند آن سرو بن را

14 که این کشتن نه کار پادشاهست که این شهزاده بی شک بی گناهست

15 گنه زان مرد نامعلوم رفتست که دختر خفته او در بوم رفتست

16 شه چین خورد بی اندازه سوگند کزین پس برندارم هرگزش بند

17 بجان بخشیدمش تا باشد از دور ولی میلش کشم در چشمهٔ نور

18 کسی کو دختری در خانه دارد تنی لاغر دلی دیوانه دارد

19 غم دختر که میخ دامن تست چو طوق آتشین درگردن تست

20 وزیر خاص را فرمود آنگاه که دو چشمش ز میل اندازدرراه

21 وزیر خاص چون شه را چنان دید بدان دلداده دل را مهربان دید

22 ببرد آن سیمبر راو نهان کرد زبان در پیش دختر دُرفشان کرد

23 که بهر چشم بد نیلت کشم من مبادم چشم اگر میلت کشم من

24 ترا پنهان بدارم تا شه چین چو مه با مهر گردد از ره کین

25 چو دل خوش کرد لختی شاه با تو بگویم گفتنی آنگاه باتو

26 بگفت این و بپیش شاه چین شد زخون چشم خونین آستین شد

27 که میلش در کشیدم وز قیاسی جهان بر چشم او شد چون پلاسی

28 چه گویم من که باد از چشم شه دور که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور

29 چو شه بشنود گفتا نیست باکی مخور زوغم که باد آن شوم خاکی

30 بگفت این و بفرمود آن زمان شاه که آتش را برافروزند در راه

31 ز نفت وهیزم آتش برفروزند گل سیراب در آتش بسوزند

32 چو بردارش کنند آنگه بزاری میان آتش آرندش بخواری

33 گلی را کی بود طاقت، زهی خوش کش اوّل دار باشد آخر آتش

34 براه عشق ازین کمتر نباید که عاشق تا نسوزد بر نیاید

35 چوآتش بوتهٔ مردان راهست بباید سوخت آتش خوابگاهست

36 کسی داند بلای عشق دلخواه که خون و آتشش دارد بدل راه

37 بلی عاشق ازین بسیار بیند که تخت خویشتن از دار بیند

38 کسی کز عشق خود بشنوده باشد چنان نبود که عاشق بوده باشد

39 الا ای اهل درد آخر کجایید درین مجلس زمانی حاضر آیید

40 ز میغ دیده بارانها ببارید برین غم کشته طوفانها ببارید

41 ز خونریزی نیامد کم درین راه که خون شد زهرهٔ عالم درین راه

42 خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد که برنایی بکشتن باسر افتاد

43 سراسر شهر چین آوازه بگرفت ز مردم راه بر دروازه بگرفت

44 دوان گشتند از دروازه در باغ بیاوردند گل را بر جگر داغ

45 دلی پر آتش از کین میدمیدند بزلف آن سیمبر را میکشیدند

46 چو کاهی روی گل دو چشم نمناک بخونی کاهگل کرده همه خاک

47 لبی و صد شکر زلفی و صد تاب رخی و صد گهر چشمی و صد آب

48 برسوایی فتاده در کشاکش ببردندش بسوی دار و آتش

49 بآخر گل چو حیرانی فروماند ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند

50 بدل گفتا بباید گفت رازم که چون من سوختم آنگه چه سازم

51 چو جان پرتاب و دل دربند دارم بگویم راز، پنهان چند دارم

52 دگر ره گفت رسواگردی ای زن صبوری کن دمی گر مردی ای زن

53 فراوان خلق بود استاده بر راه عجب مانده ز زیبایی آن ماه

54 ز نیکو رویی آن سرو آزاد قیامت در میان خلق افتاد

55 بهم گفتند هرگز درجهانی نبیند کس نکوتر زین جوانی

56 کسی در غم چنین بنموده باشد بشادی خودچگونه بوده باشد

57 هنوزش خطّ مشکین نادمیده جهان درخط کشیدش نارسیده

58 بدین خوبی که هست این سیمبر ماه همانا جرم هست از دختر شاه

59 چو بردند آن صنم را در بر دار برامد بانگ زاری بر سر کار

60 غریوی از میان خلق برخاست تو گفتی جان خلق از حلق برخاست

61 چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی برامد های و هوی رستخیزی

62 چوسوی دار شد آن نازنین ماه ازو بی او برامد آتشین آه

63 بدل میگفت: نی از دار ترسم ولیکن از فراق یار ترسم

64 اگر خسرو شهم در پیش بودی مرا زین جان فشاندن بیش بودی

65 خوشی برخیزمی من از سر جان ولیکن نیست بی خسرو سر آن

66 هزاران جان و دل بر روی دلدار توان دادن چه در آتش چه بردار

67 وفا نبود که بی او جان دهم من مگر جان بر رخ جانان دهم من

68 دلی دارم که درمانی ندارد چنین دل را غم جانی ندارد

69 بجان گر کار جانانم برآید روا دارم اگر جانم برآید

70 بیا ای دوست تا سوزم ببینی که میخواهم که امروزم ببینی

71 دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند

72 دلم خون شد ز گرمی در تن از تو نکو دل گرمیی دیدم من ازتو

73 بدست دشمنانم باز دادی بنای دوستی محکم نهادی

74 بزیر دار در ماندم بخواری بر آتش می بسوزندم بزاری

75 نه تو زاتش خبر داری نه ازدار اگر وقت آمد ازدارم فرود آر

76 مرا در عشق کمتر چیز دارست بتر از دار و آتش صد هزارست

77 دلاچندم بخون گردانی آخر بجان آوردیم، میدانی آخر؟

78 بدست خویش خود را خوار کردی برسوایی مرا بردار کردی

79 تو با من آنچه کردی کس نکردست هنوزت عشقبازی بس نکردست؟

80 بسی گویی ولی سودی ندارد که کارت روی بهبودی ندارد

81 کسی کز یار خود صد بارش افتاد چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟

82 نکو بودالحقم کاری و باری بسر بازیم دربایست داری

83 ز قوم عاشقان نه کار بازیست که اوّل کار او را دار بازیست

84 اگر لرزندهیی برجان چه چیزی نه مردی نه زنی یعنی که حیزی

85 اگر خواهی که اهل نار گردی ز جان بیزار گرد دار گردی

86 چو گفت این، های و هوی سخت دربست برفتن جانش از تن رخت بر بست

87 چو مردان نعرهیی از دل براورد بنعره پای دل از گل براورد

88 زبان بگشاد کاین رسوایی امروز بتر از کشتنست و از بسی سوز

89 ولیک افتادهام در برگ ریزان بگویم، جان عزیزست ای عزیزان

90 اگر زین بیش آگاهیم بودی کجا این سوز و گمراهیم بودی

91 کنون آگاه گشتم من که ناگاه چه گفتند از من درویش باشاه

92 الا ای خلق استاده برین دار خدا داند که بی جرمم درین کار

93 شما را دو گواهم عذر خواهست که این دم در بر من دو گواهست

94 مپندارید از من زرق و دستان که هرگز مرد نبود نار پستان

95 مپندارید کز من کار خامست دوپستان دو گواه من تمامست

96 منم در درد و دردم را دوا نه زنی دلداده و مرد شما نه

97 زنی را زار و سرگردان ببینید نیم من مرد، ای مردان ببینید

98 زنیام من که کرد آواره دهرم نه آن نامرد چندان باره شهرم

99 نبود از شیر مردی هیچ تقصیر چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر

100 که این گردون پیرسال پرورد زنی پیرست امّا ناجوانمرد

101 کنون چون من زنم کی مرد گردم چو مردان با دلم این درد خوردم

102 سپهر گرم رو سردی بسی کرد بدین زن ناجوانمردی بسی کرد

103 کنون ای شیر مردان گر که مردید ازین زن، در میان خود مگردید

104 چو هست اینجا شما را جای مردی کنید این خسته زن را پایمردی

105 زنی را پایمرد درد باشید که تادر کار این زن مرد باشید

106 جهانی مرد و زن چون آن بدیدند از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند

107 زنان گشته چو مردان مست درکوی همه مردان زنان دو دست بر روی

108 چو گلرخ از بر پیراهن خویش دو پستان کرد بیرون از تن خویش

109 خروشی در میان مردم افتاد تو گفتی آتشی در انجم افتاد

110 همه خیره در آن پستان بماندند همه در کار گل حیران بماندند

111 بپوشیدند در معجر سرماه خبر بردند ازان دلبر بر شاه

112 شه چینی چو آگه گشت ازان کار گل تر را بر خود خواند ازدار

113 چو سروی سیمبر از در درامد دل خاقان چین از بر برامد

114 بیک دیدن دلش زیر و زبر شد بسی در عشقش از دختر بتر شد

115 چنان از مهر او دیوانه دل گشت کزان اندیشه هم در خودخجل گشت

116 بدل گفتا چنین زیبا که او هست دل دختر ز زیبایی فرو بست

117 چو بربود از برم او دل چنین زود چه گویم، حق بدست دخترم بود

118 چنین رویی که این دلدار دارد بسی دختر درین غم یار دارد

119 کسی در سوز این دلبر عجب نیست پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست

120 بگرمابه فرستادش بصد ناز دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز

121 بحکم شه ز گرمابه برون شد بمشک و اطلسش زیور درون شد

122 چنان شد مهر او در جان آن شاه که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه

123 ز گلرخ حال او پرسید بسیار نیاورد آن صنم بر خود پدیدار

124 مرا گفتا، پدر بازارگان بود همه کارش طواف بحر و کان بود

125 مرا هرجا که شد با خویشتن برد بآخر بار، هم در کار من مرد

126 بدریا غرق گشت و من بناگاه ز کشتی اوفتادم بر سر راه

127 ز بیم ناجوانمردان ضرورت چو مردان ساختم خود را بصورت

128 چو سوی این نگارستان فتادم بدار و آتش و زندان فتادم

129 ز جور دخترت در بند ماندم دران اندوه هم یک چند ماندم

130 نگفتم من زنم با آن دل افروز که ترسیدم ز رسوایی امروز

131 سخن میگفت ازینسان تا شب آمد فلک را ماه چون جان بر لب آمد

132 چو چتر خسرو انجم نگون شد لب دریای گردون جوی خون شد

133 برامد راست چون آیینه از درج ز قلعه کوتوال و ماه از برج

134 دران شب شاه چین شمعی نهاده نشسته بود با آن حور زاده

135 همی چندانکه گل را بیش میدید سراپایش بکام خویش میدید

136 بت لاغر میان فربه سرین بود برخ چون گل بلب چون انگبین بود

137 چو شاه ان انگبین و گل بهم دید خرد را زیر آن زلف بخم دید

138 دلش را زلف گل در دام آورد خرد آنجا زبان در کام آورد

139 حساب وصل آن دلبر بسی کرد خط و خالی بدست دل کسی کرد

140 چو صبر او چو تیری ازکمان جست دلش در بر چومرغی زاشیان جست

141 شهنشاه جوان و ماه در پیش چگونه صبر ماند خود بیندیش

142 بزد دست و کشیدش موی در بر چنان کافتاد ان مهروی بر سر

143 گل عاشق خروشی در جهان بست ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست

144 بفندق مشک را از گل فرو کند ز شاخ گلستان سنبل فرو کند

145 زمانی شعر ازرق چاک میزد زمانی اشک خون بر خاک میزد

146 خروش شیر برانجم فرو بست سرشکش راه بر مردم فرو بست

147 زمانی آه خون آلود میکرد زمانی زاتش دل دود میکرد

148 شهش گفت این چه بیدادست آخر بده داد این چه فریادست آخر

149 تو میدانی که شاه گیتی افروز منم در چارحدّ عالم امروز

150 اگر از ماه گردون وصل جویم بنازد چون سخن بر اصل گویم

151 تو از پیش چو من شه سر بتابی نترسی زانکه بی تن سر بیابی

152 ترا به گر ز من میگیری امشب حساب رفته تا کی گیری امشب

153 بمی با من بعشرت پای داری که عشرت را ومی را جای داری

154 بعیش خوش، غم دل را قضا کن میسوزی طلب، ماتم رها کن

155 گل از گفتار شاه چین بجوشید همه خون دلش از کین بجوشید

156 بدو گفت ای دغا باز دغا گوی جفاکار جفاورز جفا جوی

157 دغا بازی، حریف من نیی تو که چون من آتشین خرمن نیی تو

158 بترک من بگو ورنه ازین غم بریزم از تن خود خون همین دم

159 بخون خویشتن بندم میان را ز ننگ خود بپردازم جهان را

160 ز دست دخترت جستم کنون من چرا در پای تو گردم بخون من

161 منم با مادری مرده بزاری پدر غرقه شده در سوکواری

162 دلی ماتمزده خود میبپرسی بروز رستخیز از من عروسی؟

163 بزور تیغ از من وصل، افسوس گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس

164 شهش در بند کرد و رای آن بود که گل گردن نهد چه جای آن بود

165 نه بندش سودمند آمد نه پندش بطرح افگند شاه مستمندش

166 ولیکن پیش او رفتی چو بادی بدیدی روی او هر بامدادی

167 سخن گفتی ز هر فصلی و بابی ولی هرگز ندادی گل جوابی

168 نکردی هیچ سوی او نگاهی که می ننگ آمدش زین پادشاهی

169 نمیآسود از زاری و ناله خوشی بر لاله میبارید ژاله

170 فغان میکرد و میگفت ای جهاندار ز جان سیرم ندارم در جهان کار

171 بفضل خود برون بر از جهانم مرا تا کی ز جان، برگیر جانم

172 ندانم تا چه فال و بخت دارم که هر دم تازه بندی سخت دارم

173 نشسته بیدل و دلدار رفته بسی بارم فتاده یار رفته

174 چو در پرده ندارم هیچ یاری بجز زاری ندارم هیچ کاری

175 مرا چون نی خوشست این زاری من خنک شد این تب و بیماری من

176 شده تب از دم سردم خنکتر دلم گشته ز بیماری سبک تر

177 دلم بر آتشست از عشق هرمز ولی چشمم نگردد گرم هرگز

178 کجایی ای درون جان نشسته چنین پیدا چنین پنهان نشسته

179 اگرچه رویت از سویی نبینم ولی بر روی تو مویی نبینم

180 چنان بگرفتهیی یکسر نهادم که از خود مینیاید هیچ یادم

181 گلی از عشق تو در سینه دارم که خاری میشود گر دم برآرم

182 دلم در عشق چندان شور دارد که گر درعرش پیچد زور دارد

183 ز چشم پیل بالاخون چکیدهست که بر بالای چشم من بریدهست

184 گهرهای مرا کز دل دراید ترا بخشم گرم از دل براید

185 بهرمویی ز خون صد برق گردم که تا بیتو دران خون غرق گردم

186 ز سر تا پای پیوندی ندارم که چون زلفت بروبندی ندارم

187 چگویم راز دل زین بیش دیگر تو خود دانی فرواندیش دیگر

188 نیارم راز دل گفتن تمامت که روزی بایدم همچون قیامت

189 بگفت این و برفت ازهوش آن ماه چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه

190 چنین بودی دلی پر انتظارش غم خسرو شدی هم غمگسارش

191 نشسته با دل امّیدوار او که روزی باز بیند روی یار او

192 بصد زاری چو مرغی پر بریده میان دام، نیمی سر بریده

193 دمی میزد بامّید و دگر نه ز سستی زان دمش یک جو خبر نه

194 ازینسان بود روز و روزگارش نه یک همدم نه یک آموزگارش

195 موکّل بود بر گل خادمی زشت که نامش بود کافور و چوانگشت

196 ولیکن سخت نیکو خوی بودی بسی از مشک صدقش بوی بودی

197 نگهبان بود بر درّ شب افروز بشفقت کار گل کردی شب و روز

198 بدلداری شبش افسانه بودی بروزش همدم و همخانه بودی

199 بسی پندش بدادی در هر اندوه که بر دل می مکن چندین غم انبوه

200 بسی مگری که چشمت خیره گردد جهان برچشم روشن تیره گردد

201 بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه که گر گردم من از حال تو آگاه

202 بسازم چارهٔ کارت بزودی برارم ماه بختت از کبودی

203 اگر باید گرفتن ترک جانم برای تو غمی نبود ازانم

204 بجان تو که گردیدم جهانی بفرّ تو ندیدم دلستانی

205 یقین دانم که ازنسل شهانی ولی در غم فتاده ناگهانی

206 مکن پنهان ز من رازی که داری برآراز پرده آوازی که داری

207 چه گر خادم بیاید نامساعد نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد

208 شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود زهر روزیش، هر روزی بتر بود

209 ز زاری کردن آن ماهپاره بفریاد آمد از گردون ستاره

210 ز درّ اشک او پروین بسر گشت بنات النعش نیز از رشک برگشت

211 شفق را خون چشمش رنگ میکرد فلک را تفّ او دلتنگ میکرد

212 ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت جگر زان سوز درخونابه میسوخت

213 اگر دم برکشیدی صبح ازکوه فرورفتی دمش حالی از اندوه

214 وگرمه خیمه بر افلاک بردی از آن غم رخت را با خاک بردی

215 وگر خورشید سوز او بدیدی بشب رفتی چو روز اوبدیدی

216 دل کافور ازو میسوخت امّا نمیکرد آگهش گل زان معمّا

217 برین منوال چون بگذشت سالی شد آن مهروی از حال بحالی

218 دران اندوه لب برهم نهاده دلی چندی که شد بر غم نهاده

219 چو شد یکبارگی صبر و قرارش در آن سختی ز حد بگذشت کارش

220 بسی بی طاقتی بودش از آن پیش ولی طاقت نمیآورد از آن بیش

221 برخود خواند خادم را یکی روز بسوگندش امین کرد آن دل افروز

222 نه چندان خورد سوگند آن وفادار که هرگز هیچکس باشد روا دار

223 گل آنگه گفت چون سوگند خوردی دلی با جان من پیوند کردی

224 اگرچه خادمی، مخدوم گشتی امین چار حدّ روم گشتی

225 کنون چندانکه خواهد بود جانم تو خواهی بود محرم در جهانم

226 چو القصّه بسی گوی سخن برد ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد

227 دلی پرداشت میگفت آن فسانه فرو نگذاشت حرفی ازمیانه

228 سخن میگفت و اشک از دیده میریخت گهی پیدا گهی دزدیده میریخت

229 چو شمعش آتشی بر فرق میشد ز آب چشم در خون غرق میشد

230 ز چندانی نوازش یاد میکرد چو چنگی زان نوافریاد میکرد

231 گهی از خون دل افگار میشد گهی از آه آتشبار میشد

232 چوحال خویش پیش او بیان کرد ز دل کافور را آتشفشان کرد

233 چنان کافور از آن قصّه عجب ماند که چون مشک از گل تر خشک لب ماند

234 پر آتش گشت دل زان سرگذشتش بسی بگریست و آب از سر گذشتش

235 به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز اگر تو نامهیی بنویسی امروز

236 چو بادی نامه را آنجا رسانم ولیکن چون شدم آنجا بمانم

237 به ترکستان نیارم آمدن باز که شاه چین بکین من کند ساز

238 چو خسرو گردد از حال تو آگاه بسازد چارهٔ کارت همانگاه

239 بهرنوعی که داند چاره جوید خلاص کارت ای مهپاره جوید

240 کنون چون شد دل سرگشته ازدست مده یکبارگی سر رشته از دست

241 دل خود بازده، دل را بخویش آر قلم گیر و دوات و نامه پیش آر

242 چو گل دید آن همه آزادی او بجوش آمد دلش از شادی او

243 بر آن خادم بصد دل مهربان شد که او را مهربان الحق توان شد

244 از آنسو کرد خادم برگ ره ساز وزینسو گل بزاری نامه آغاز

245 نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد به کافور سیه داد و روان کرد

246 کنون بشنو حدیث نامهٔ گل دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل

247 فریدست این زمان بحر معانی که بروی ختم شد گوهرفشانی

248 ز بس معنی که دارم می ندانم که هر یک را بهم چون در رسانم

249 چو مویم معنیی گرد ضمیرست بدستم نرم کردن چون خمیرست

250 چو معنی از ضمیر آرم برون من چو مویی از خمیر آرم برون من

251 ز بس معنی که پیوندم بهم در چو زلف دلبران افتد بهم بر

252 چو مویی معنیی در پیش گیرم بر آن معنی فرا اندیش گیرم

253 چو در معنی سخن پرداز گردم بسوی نامهٔ گل باز گردم

عکس نوشته
کامنت
comment