1 در دیدن روی یار اگر چشم شوی باید که زپای تا به سر چشم شوی
2 با کشتن و سوختن همی ساز چو شمع تا چشمهٔ نور و نور هر چشم شوی
1 انصاف زاختلاف ایام فرق پیدا کردی به گفت حق را الحق
2 آنجا که کمال کبریای قدم است توحید من و تو کفر باشد مطلق
1 تا یوسف دل را نکنی از بن چاه یعقوب خرد ضریر باشد در راه
2 خواهی که عزیز مصر باشی در راه از عشق کمر ببند و از صدق کلاه
1 چون من به تو دادم دل و دین بس باشد نفرین توم از آفرین بس باشد
2 من می گویم جمله تویی من هیچم تسبیح بزرگ من همین بس باشد