1 در بزم شهان چو آب من روشن نیست جز بر سر خاک تیره ام مسکن نیست
2 آن شد که نبد رخصت بیرون شدنم اکنونم اجازه درون رفتن نیست
1 ای خاک ز درد دل نمی یارم گفت کامروز اجل در تو چه گوهر بنهفت
2 دام دل عالمی فتادت در دام دلبند خلایقی در آغوش تو خفت
1 اگر شکایتم از هجر یار باید کرد نه یک شکایت و ده صد هزار باید کرد
2 وگر نثار ره وصلش اختیار کنم نه در اشک که جانها نثار باید کرد
1 جانا اگرت در دل زایزد خبری مانده ست بخشای بر این بیدل کز وی اثری مانده ست
2 چون بیخبران ما را مگذار دراین سختی گر دردل سنگینت زایزد خبری مانده ست