در مدینه عالمی بود عامل و در جمیع از جامی برستان 7

در مدینه عالمی بود عامل و در جمیع علوم دینی کامل، روزی گذرش بر دار نخاسین افتاد کنیزکی دید مغنیه که به حسن صوت...

در مدینه عالمی بود عامل و در جمیع علوم دینی کامل، روزی گذرش بر دار نخاسین افتاد کنیزکی دید مغنیه که به حسن صوت غیرت ناهید بود و به جمال صورت حیرت خورشید، شیفته جمال و فریفته زلف و خال او شد. ,

از سماع غنایش رخت هستی به صحرای نیستی برد و به استماع نوایش از مضیق بخردی راه فسحت سرای بیخودی سپرد. ,

3 خوبی روی و خوبی آواز می برد هر یکی به تنها دل

4 چون شود هر دو جمع در یکجای کار صاحبدلان شود مشکل

لباس دانایی بیفکند و پلاس رسوایی پوشید و خلیع العذار در کوی و بازار مدینه می گردید. دوستان بر ملامت او برخاستند اما هیچ سود نداشت، زبان حالش به این کلمه متکلم بود و به این ترانه مترنم. ,

6 زین گونه که جلوه آن دلاویز کند عاشق ز بلا چگونه پرهیز کند

7 باد است ملامت کسان در گوشم لیکن بادی که آتشم تیز کند

این قصه را به عبدالله جعفر رضی الله عنه باز گفتند صاحب کنیزک را طلبید و به چهل هزار درم کنیزک را بخرید و بفرمود تا به همان صوت که آن عالم به سماع آن گرفتار شده بود تغنی کرد. ,

پرسید که این را از که آموخته ای؟ گفت: از فلان مغنیه او را نیز طلب داشت، بعد از آن آن عالم را بخواند و گفت: می خواهی که آن صوت را که شیفته آن شده ای از استاد آن کنیزک بشنوی؟ گفت: بلی. ,

آن مغنیه را فرمود تا به آن تغنی کرد. عالم بیخود بیفتاد چنانکه تصور کردند مگر که بمرد. عبدالله جعفر گفت: دیدید که ما به کشتن این مرد در گناه افتادیم. بعد از آن بفرمود که آب بر روی او زدند، به خود باز آمد. ,

با وی گفت: ما ندانسته بودیم که تو در عشق آن کنیزک بدین مرتبه رسیده باشی؟ گفت: والله آنچه پنهان است بیش از آن است که آشکار شد پرسید که می خواهی که این صوت را از آن کنیزک بشنوی ؟ ,

گفت: دیدی که چون آن را از دیگری شنیدم که عاشق او نیستم بر من چه گذشت؟ حال من چگونه شود اگر آن را از لب و دهان معشوقه خود بشنوم! پرسید که اگر وی را بینی بشناسی؟ بگریست و گفت: ,

13 گفتی که شناسی که که برد از تو دل و دین؟ والله که در آفاق جز او را نشناسم

بفرمود تا کنیزک را بیرون آوردند و تسلیم وی کردند، و گفت: مر توراست این والله که در وی جز به گوشه چشم نگاه نکرده ام آن عالم در دست و پای عبدالله جعفر افتاد و گفت: ,

15 آبم ز کرم به روی کار آوردی وز موج فراقم به کنار آوردی

16 صبرم به دل ز غم فگار آوردی خوابم به دو چشم اشکبار آوردی

پس دست کنیزک را بگرفت و به خانه خود روان شد. عبدالله غلامی را فرمود که چهل هزار درم دیگر بگیر و همراه ایشان ببر تا به جهت فکر معیشت غباری بر خاطر ایشان ننشیند و به فراغت خاطر از یکدیگر تمتع توانند گرفت. ,

عکس نوشته
کامنت
comment