1 در عشق، خلاصهٔ جنون از من خواه جان رفته و عقل سرنگون از من خواه
2 صدواقعهٔ روزفزون از من خواه صد بادیه پر آتش و خون از من خواه
1 عالم که فنای محض، سرمایهٔ اوست چون شش روزهست، لطف تو، دایهٔ اوست
2 هر ذرّه که در سایهٔ لطف تو نشست بر هشت بهشت، تا ابد، سایهٔ اوست
1 گفتم:چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری
2 عزت، به زبان سلطنت، گفت:برو تاکی ز تو خطی و براتی داری
1 شمع آمد و گفت:چند سرگشته شوم آن اولیتر که با سررشته شوم
2 هرچند که بینفس زدن زنده نیم تا در نگری به یک نفس کشته شوم
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به