1 در عشق اگر جان بدهی، جان آنست ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست
2 گر در ره او دل تو دارد دردی آن درد نگهدار که درمان آنست
1 چو از جور رقیبان از در او بار میبستم ره آمد شدن از گریه بر اغیار میبستم
2 خوش آن خاری که چون سنگش بسر میزد من از حسرت چو گل میچیدم و بر گوشهٔ دستار میبستم
1 یک جرعه هر آنکه از می ما نو شد عیب و هنر تمام عٰالم پوشد
2 ما صاف دلان کینه نداریم ز مهر خون در دل ما ز مهر دشمن، جوشد
1 تا چند دلا تیره و تارت دارند حیرانم من، بهر چکارت دارند
2 مانندهٔ دزدی که کشندش بردار سر گشته درین پای چو نارت دارند